ابوذر به ربذه تبعيد شود
ابوذر به ربذه تبعيد شود
ابوذروقتى شنيد كه عثمان( رض ) بيش از اندازه احتياج ،مال اندوزى مى كند، روانه دربار او شد.
طبق معمول كهب الاخبارنيز در آنجا حضور داشت .
ابوذر وارد شد و نشست .
از هر درى سخن مى گفتند، تا اينكه به اين سخن پيامبر رسيدند كه گفته بود:
پسران ابى العاص وقتى كه به سى نفر برسند، بندگان خود را بنده خود مى كنند. ابوذر اين جمله رابه طور مفصل شرح داد.
در همين زمان اموال به جاى مانده وارثيه نقدعبدالرحمن بن عوفزهرىرا پيش عثمان ( رض ) آوردند.
وقتى كه اموال را جلوى عثمان ( رض ) ريختند از بس زياد بود،ديوارى جلوى عثمان ( رض ) و شخص روبروى او كشيدند.
عثمان( رض ) گفت : اميدوارم كه عبدالرحمن عاقبت به خير باشد.
زيرا كه او صدقه مى داد، مهماندارى مى كرد و اين همه ثروت رامى بينيد از خود به جاى گذاشت.
كعب الاحباردر تاءييد سخنان عثمان ( رض ) گفت :
اىامير مؤ منان راست گفتى ابوذر كه با اين بدعتها و انحرافها به شدت مخالفت مى ورزيد، عصايش را بلند كرد و با شدت بر سر كعب الاحبار زد.
( در بعضى روايات آمده كه استخوان فك شترى در دست ابوذر بود وآن را به سر كعب الاحبار زد.)
به قسمتى كه خون از سرش جارى شد، و گفت :
اى يهودى زاده ! تو مى گويى ، كسى كه مرده اين مال را به جاى گذاشته ، خير دنيا و آخرت داشته است ؟
در كار خدا دروغ مى گويى و زياده روى مى كنى ؟
در صورتى كه من از پيغمبر (ص ) شنيدم كه مى گفت :
راضى نيستم بميرم و هموزن يك قيراط از من بجاى بماند.
عثمان ( رض ) ناراحت شد و گفت : ديگر نمى خواهم تو را ببينم .
ابوذر گفت : پس به مكه مى روم.
عثمان ( رض ) گفت : تو به مكه نبايد بروى.
ابوذر: مرا از خانه خدا كه مى خواهم در آنجا عبادت كنم تا زمانى كه بميرم منع مى كنى ؟
عثمان ( رض ) : بله به خدا
ابوذر: پس به شام مى روم.
عثمان ( رض ) : نه به خدا، غير از اين شهر جايى انتخاب كن.
ابوذر: نه ، بخدا قسم ، غير از اينجاهايى كه گفتم ديگر جايى را انتخاب نمى كنم ،البته اگر مرا در خانه هجرتم (در مدينه ) مى گذاشتى ، هيچكدام از اين شهرها را نمى خواستم . حالا كه اينطور است مرا به هر كجا كه مى خواهى بفرست .
عثمان ( رض ) : تو را به ربذه مى فرستم.
ابوذر در حالى كه برقى را شعف و تعجب درچشمهايش مى درخشيد، گفت :
الله اكبر، پيغمبر خدا راست گفت و هر چه را بر سر من مى آيد، خبر داد.
عثمان ( رض ) : مگر پيغمبر به تو چه گفت؟
ابوذر در جواب گفت : رسول خدا (ص ) به من خبر داد كه نمى گذارند در مكه و مدينه بمانم و در ربذه خواهم مرد و چند تن از كسانى كه از عراق به حجاز مى آيند، عهده دار خاك كردن من خواهند شد.
داستانهاى كوتاه از تاريخ اسلام ص 36.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 01-23-2010 در ساعت 11:20 PM
|