نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 01-24-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

شيخ فضل الله در پاى چوبه دار

روز سيزدهم رجب سال 1327 هجرى قمرى مصادف با سالروز تولد حضرت على (ع)بود و مخصوصا اين روز را براى كشتن شيخ در نظر گرفته بودند تا لطمه سختى به نفوذ روحانيت وارد آيد.
عصر آن روز شيخ را از محبس نظميه براى استنطاق آخر به دادگاه برده بودند،
از بعدازظهر همان روز در ميدان توپخانه جمعيت مرد و زن بيشتر وفشرده تر مى شد عده اى زارزار گريه مى كردند و عده اى فقط اشكشان جارى بود،
عده اى هم بهت زده چشم به راه آوردن شيخ بودند.
يك دستگاه موزيك نظامى در كنار ميدان نواىنظامی را مى نواخت .
انتظار پايان يافت .
آقا با طماءنينه و عصازنان در جلو نظميه ظاهر شد و مكثى نمود و نگاهى پرمعنى به جمعيت انداخته آنگاه سر به آسمان بلند کرد و اين آيه را تلاوت فرمود:
و افوض امرى الى الله بصير بالعباد
سپس به طرف چوبه دار كه در جلونظميه نصب بود حركت كرد،
او عصازنان و با وقار مى رفت و مردم را تماشا مى كرد.
نزديك چهار پايه كه رسيد يك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد:
نادعلى،
نوكرحاج شيخ نادعلى فورا جمعيت را كنار زد و با چشم اشك آلود خودش را به آقارساند و گفت :
بله آقا.
جمعيت يك جار و جنجال جهنمى راه انداخته بودند، دفعتا ساكتشدند تا ببينند آقا چه كار دارد.
دست آقا به جيبش رفت و يك كيسه را در آورده انداخت جلوى نادعلى و گفت :
نادعلى اين مهرها را خرد كن!!!
نادعلى جلوى چشم آقا مهرها را به زمين ريخته خرد كرد.
آقا پس از اطمينان از خرد شدن مهرها دوباره به راه افتاد تا به پاى چوبه چهار پايه زير دار رسيد، با كمك ديگران به بالا چهار پايه رفت و در اين هنگام يكى ازرجال وقت به عجله براى او پيغام آورد كه شما اين مشروطه را امضاء كنيد و خود را از كشتن رها سازيد.
فرمود: من ديشب رسول خدا در خواب ديدم و فرمود فردا شب ميهمان منى و من چنين امضائى نخواهم كرد.
آيت الله نورى سپس چند دقيقه صحبت كرد كه قسمتى از آن چنين است :
خدايا خودت شاهد باش كه در اين دم آخر باز هم به اين مردم مى گويم كه مؤ سسين اين اساس لامذهبين هستند كه مردم را فريب داده اند... اين اساس مخالف اسلام است .هنوز صحبت آقا تمام نشده بود كه يوسف خان ارمنى به طرز خفت بارى عمامه را ازسر شيخ برداشته و به طرف جمعيت پرتاب كرد.
جالب بود كه آنا مردمى كه دسترسى داشتند عمامه را براى تبرك ريز ريز نمودند و آنهائى كه به عقيده خودشان شانس بيشترى داشتند از تكه هاى عمامه قسمت بيشترى به دست آوردند!!!
در قسمتهاى ديگر ميدان محشرى به پا شده بود مردم مى ديدند بزرگ دين مجتهد و مرجع آنها با سر برهنه و بدون عبا در بين مجاهدين ارمنى و زير چوبه دار ايستاده و فاصله اىبا مرگ ندارد،
زن و مرد و پير و جوان با صداى بلند گريه مى كردند اما آنچه بيشتراز تمام گرفتاريها، شيخ را محزون و روح او را آزرده كرد و موجب تاءثر هر انسانى است، اين بود كه در اين حالت ميرزا مهدى پسر ارشد شيخ كه در زمره مشروطه خواهان بود دراين زمان از ميان جمعيت خنده كنان و كف زنان و هوراگويان خود را به پدر رسانيد و مردم به تبعيت از او هورا مى كشيدند و هلهله مى كردند در حالى كه اكثر مردم متاءثر شده و هاى هاى گريه مى كردند و ديگر پروائى از دژخيمان رژيم نداشتند.
شيخ كه لحظات آخر راپشت سر مى گذاشت دفعتا چشمش به ميرزا مهدى افتاد و چنان نگاهى به او كرد كه مو دربدن بينندگان راست شد.
شيخ در حالى كه ماءمورين آماده كشتن بودند نگاهى به سر تا سر ميدان كرد و گفت :
هذا كوفه الصغيره.
اين تشبيه به آن مردم بى وفاء و عهد شكن آن روز عجيب ترين و قابل تعميق ترين كلامى بود كه از دهان آن مجتهد بزرگ بيرون آمد و سپس با لبخندغم آلود و سيماى متاءثر در حالى كه كوچكترين ترسى و هراسى از او مشاهده نمى شد.
به دژخيمان گفت : كار خود را بكنيد طناب دار به گردن شيخ انداخته و با اشاره فرمانده موزيكچيان دسته اركستر شروع به نواختن مارش نظامى نمود.
در حالى كه پيكر شيخ شهيد آرام آرام بالا مى رفت كف زدن و صداى هوراى ميرزا مهدىفرزند ارشدش او را بدرقه مى كرد. اين بار پيش از اينكه روح از جسم مبارك شيخ پرواز كند در پاسخ ابراز احساسات ميرزا مهدى از بالاى دار نگاهى تند و نگران وسرزنش آلود به پسرش انداخت كه دفعتا به سرعقل آمده در حالى كه گردش طناب روى شيخ را به طرف قبله چرخانيد و با مختصر حركت قبض روح شد آنا آثار ندامت و پشيمانى و پريشانى در صورت ميرزا مهدى ظاهر و چون كسى كه احتياج به تكيه گاه و مقيم داشته باشد، سرگشته به اطراف نگاه مى كرد،
ازآن ميان توجهش به سيد يعقوب (يكى از نزديكانش ) براى اتكاء جلب شد به طرف اورفت خواست كلامى بگويد او روى از او برگردانيد و به جانب ديگر رفت .
در آن هنگام كه شيخ با آرامى به بالاى دار برده مى شد چنان تند بادى وزيدن گرفت كه گرد و خاك ، دود از چشمان بيرون كشيد، گوئى اين باد در آن مصيبت خاك بر سر مردم مى كرد و چشمان را از ديدن اين فاجعه بر حذر مى داشت .
به فاصله كمى جنازه از دار پائين آمد و او را در حياط نظميه ابتدا روى نيمكتى گذاشتند،
جماعت كثيرى از مجاهدين و غيره از بيرون ريختند توى حياط و باقنداق تفنگ و لگد آن قدر به آن ميت زدند كه خونابه از سر و صورت و دماغ و دهان وگوش آن بزرگوار بر روى گونه و محاسنش جارى شد.
هر كس هر چه داشت مى زد آنهاكه دستشان نمى رسيد آب دهان مى انداختند، در اين هنگام يكى از مجاهدين كه مرد تنومندىبود وارد شد و مجاهدين به احترام او راه باز كردند تا آمد بالاى نعش آن بزرگوار كارىكرد كه قلم از بيان آن شرم دارد!!!

فاجعه قرن ص 165.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید