تو را هنوز اگر همتي به جا مانده ست
سفر كنيم
سفر
سفر ادامه بودن
ز سينه زنگ كدورت زدودن است
آري
سفر كنيم و نينديشيم
اگر چه ترس در اين شب كه از شبانه ترين است
اگرچه با شم شومم هميشه ترس قرين است
سفر كنيم سفر
دراين سياهي شب اين شب پر از ترفند
از اين هياكل ترس آفرين چه مي ترسي ؟
مترسكان سر خرمنند و با بادي
چو بيد مي لرزند
سفر به عزم گريز ؟
اين گمان مبر كه مرا
سفر به عزم ستيز است
سفر شكفتن آغاز و ترجمان شكوه است
سفر به عزم رهايي ز خيل اندوه است
سفر به عزم رسيدن به صبح هشياري ست
سفر كنيم
سفر ابتداي بيداري ست
سفر كنيم و ببينيم
تمام مزرعه از خوشههاي گندم پر
و هيچ دست تمنا
دريغ سنبله ها را درو نخواهد كرد
دروگران همه پيش از درو
درو شده اند