من ز خود خسته هستم
تازه من خسته ترم
حیف از فرصت
حیف از عمری که
به غم سر بزنه
تو همان سردی سردی
که برام چشمه ی دردی
رفتی بی محبت
میدونم
بر نمی گردی
آتشی را که خود افروختم
شعله زد بر من سوختم
از تب وسوسه های انتظار
درسی خوش باوری آموخته ام
دیده بر هم نزدم
سینه پریشان شده بود
صبح شادی نرسیده
شب هجران شده بود
اشک شوقی نفشانده
دیده گریان شده بود
دلم از عشق تو و کارم پشیمان شده بود
تو و بی تفاوتی های تو با خشم من
که به دست تو بهم ریخته آرامش من
من و
تنهایی و
بی تو بودن و
چشم تری
تو و
بیگانگی پرستی و
ز من بی خبری
|