قسمت چهاردهم
84- عمر/ عمرو بن سعید/سعد بن فضیل ازدی
نقل شده روز عاشورا و در بحبوحه جنگ جوانى كه صورتش قرص قمر بود و شمشيربه دست، پيراهنى پوشيده و نعلينى به پا كرده بود كه بند يكى از آنها گسيخته بود. او وارد معركه كارزار شد عمر بن سعد ازدى به حمید بن مسلم گفت:«سوگند به خدا، هم اكنون بر اين جوان حمله مىكنم و او را از پا درمىآورم.»
گفتم:«سبحان اللَّه تعجب مىكنم از اين تصمیم. دست از اين كار بردار و بگذار ديگران كه بر كوچك و بزرگ حسين علیه السلام رحم نمىكنند او را به پدران نامدارش ملحق سازند.» پاسخ داد: «چنين نيست. به خدا قسم، راه او را مىبندم و او را نابود مىكنم.» او اين سخن را گفت و به قاسم علیه السلام حمله كرد. شمشيرى بر سر مباركش زد. سر قاسم علیه السلام شكافت و به روى زمين افتاد و عمو را به داد خواهى دعوت كرد.
سیدالشهدا ارواحنا فداه كه فرياد برادرزادهاش را شنيد مانند باز شكارى خود را به بالين وى رسانيد و چون شير ژيانى شمشير كشيده به قاتل وى حمله كرد. شمشير از دست پسر ازدى فرود آمد و آن را به پوست آويخت .آن نابكار چنان فريادى زد كه همه لشكريان صداى آن مرد را شنيدند. لشكر به منظور آن که بتوانند او را از دست سیدالشهدا ارواحنا فداه برهانند یکپارچه حمله کردند اما به همین سبب بدن آن نوجوان معصوم پامال سم ستوران شد .
حميد نقل می کند پس از آنكه گرد و غبار ميدان فرونشست ديدم سید الشهدا ارواحنا فداه به بالين آن جوان نشسته و او پاشنه پا به زمين مي کشد و آخر لحظات عمر را مىپيمايد. سیدالشهدا ارواحنا فداه كه از اين پيشآمد سخت متأثر بود فرمود:
از رحمت خدا دور باد قومى كه تو را كشتند. فرداى قيامت جد تو دشمن آنان خواهد بود. گران است بر عموى تو كه او را به يارى خود بخوانى و پاسخ ندهد و اگر جوابى فرمايد سودى به حال تو نداشته باشد. سوگند به خدا دشمنان او بسيار و ياوران او اندكند.
آنگاه بدن فشرده قاسم را كه از سم اسبان كوبيده شده به سينه چسبانيد و همچنان كه پاهاى او به زمين كشيده مي شد او را به طرف خيام برد. سیدالشهدا ارواحنا فداه او را كنار فرزند خویش على اکبر و ساير اهل بيتش كه به تيغ بيداد از پاى درآمده بودند بر زمين نهاد.
حميد بن مسلم گويد من آن جوان را كه قلب سیدالشهدا ارواحنا فداه و همه خاندانش را جريحهدار كرد نمىشناختم. از كسى درباره او پرسيدم؛ گفت:«او قاسم پسر حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام بود(الارشاد، ج2،ص107-108؛ لهوف، ص167-168؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2، ص27-28).»
سیدالشهدا ارواحنا فداه آنقدر به این نوجوان علاقه داشت که لحظه وداع و دادن اذن میدان از شدت گریه هردو بیهوش شدند(لهوف، ص167-168).
85- عمر بن صبیح صیداوی
او یکی از آن ده زنازاده ای است که در اجابت درخواست عمر سعد ملعون با اسبان خویش به پیکر مطهر سیدالشهدا ارواحنا فداه نهایت جسارت را روا داشتند.
مختار او را نیز همانند نه تن دیگر ابتدا دست ها و پاهایش را به زمین کوبید و سپس آنقدر با اسبان بر ایشان تاختند تا هلاک شدند (لهوف،ص182-183؛ فخری منتخب طریحی، ص456؛ مثیر الاحزان، ص79؛ بحارالانوار، ج45، ص374؛ مدینه المعاجز، ج4، ص90).
86- عمرو بن حجاج
او همان فرمانده سپاه پانصد نفره ای است که به دستور ابن زیاد آب را بر سیدالشهدا ارواحنا فداه و خاندان و یارانشان بستند. پس از بستن آب بر ایشان او زلالی آب را به رخ آن حضرت کشید و قسم خورد تا لحظه مرگ(شهادت) ایشان نگذارد قطره ای از آن بنوشند. لحن و بیان او به گونه ای بود که از تشنگی بر سیدالشهدا ارواحنا فداه سخت تر آمد(تذکره الخواص،ص247).
نام او هم در میان کسانی که ایشان را به کوفه دعوت کردند یافته می شود (مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2، ص217) و هم در میان فرماندهانی که پس از حمله وحشیانه و غارتگرانه به خیام حرم (حکایه المختار، ص45) مأمور بردن سر مطهر سیدالشهدا ارواحنا فداه به شام شدند(فخری منتخب طریحی، ص466).
هنگامی که مختار تصمیم به انتقام از قاتلان سیدالشهدا ارواحنا فداه گرفت او دچار چنان ترسی شد که خانه و کاشانه خویش را رها کرد و گریخت. تا مدت ها کسی از او خبر نداشت تا اینکه یاران مختار او را در میانه راهی یافتند که از تشنگی هلاک شده بود. آنان سرش را بریدند و به نزد مختار بردند(اعلام الوری، ج1، ص452؛ روضه الواعظین، ج1، ص182؛ الارشاد، ج2، ص86-87؛ احقاق الحق، ج11، ص522).
87- عمرو بن حُرَیث
زمانی که عبيد اللَّه بن زياد امير عراق بود عمرو بن حريث مخزومى با چهار هزار سرباز در كوفه خليفه ابن زياد شد.
مختار در آن زمان دویست سوار داشت و ابراهیم بن اشتر سیصد سوار. مختار به ابراهیم گفت:«ظهر هنگام به سراغ او برو و بگو مردم علیه ابن زیاد شورش کرده اند و من می خواهم به یاری او بشتابم. چه دستور می دهید؟ سپس اگر توانستی ابتدا او و پس از آن هرکدام از نیروهایش را که به چنگ آوردی بکش.»
مختار طبق برنامه عمل کرد. در آن ساعت عمرو در سردخانه کاخ که اتاق ساعات گرمی تابستان بود خوابیده بود. دربان او را بیدار کرد.
عمرو آشفته و غمگین با زیر جامه ای پنبه ای که به طلا آراسته شده بود نعلین به پا به حیاط کاخ آمد. ابراهیم او را در آغوش گرفت و ماجرا را بازگو کرد.
در لا به لای صحبت ها ابراهیم چشمش به نیزه ای افتاد که آن را درون دیبایی گذاشته بودند. پرسید: «آن چیست؟»
عمرو گفت:«این همان نیزه است سر (مقدس) حسین(علیه السلام) را بر آن از کربلا تا شام بردند. ابن زیاد و تمام سفیانیان به آن افتخار می کنند.»
ابراهیم گفت:«اگر ممکن است آن را ببینم.»
عمرو به غلامش دستور داد که آن را به او نشان دهد. همان طور که ابراهیم در حال نگاه کردن به نیزه بود به ناگاه آن را چنان به سوی عمرو بن حریث پرتاب کرد که از پشتش درآمد. سپس بی درنگ شمشیر او را کشید و دربان و غلامانش را کشت و پس از آن هر آنکه را در خانه یافت. به دنبال آن بر طبل جنگ کوبید. سپاهیان حریث به داخل کاخ می آمدند و ابراهیم هرکه را می دید می کشت (مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2، ص239-240).
89- عمرو بن صبیح
وی عبد اللَّه بن مسلم بن عقيل را هدف تير قرار داد. عبد اللَّه دست خود را به پيشانى خويش نهاد تا از تير جلوگيرى كند، ولى تير كف دستش را سوراخ و در پيشانى مباركش نفوذ كرد و دست او را به نحوى به پيشانيش دوخت كه نتوانست دست خود را حركت دهد. سپس شخص ديگرى آمد و به نحوى نيزه خود را در قلب آن كودك فرو برد كه وى را شهيد نمود(اعلام الوری، ج1، ص465؛ الارشاد، ج2، ص107؛ وقعه الطف، ص247).
سپاهیان مختار او را در حالی دستگیر کردند که خوابیده بود و شمشیرش را زیر سرش گذاشته بود. مختار دستور داد او را آنقدر نیزه و تیر باران کنند که بمیرد(بحارالانوار، ج45، ص376؛ مقتل الحسین علیه السلام لوط بن یحیی، ص380؛حاشیه وقعه الطف، ص247-248).
90- غالب باهلی
وی از جمله فرماندهان سپاه ابن زیاد بود که در نبرد با لشکر ابراهیم در نهر خازر کشته شد(امالی طوسی، ص241؛ بحارالانوار، ج45، ص382).
91- قیس بن اشعث
او از جمله افرادی بود که سیدالشهدا ارواحنا فداه نام او را درزمره دعوت کنندگان ایشان به کوفه برده اند(اعلام الوری، ج1، ص459). وی در هجوم به پیکر مطهر سیدالشهدا ارواحنا فداه حوله(قطیفه) ایشان را زیر پا می انداختند به یغما برد.از همین رو او را قیس القطیفه نامیدند.
گفته شده او پس از یغما چنان دچار جذام شد که خانواده اش از او متنفر شدند و از خانه بیرون کردند. پیش از مرگ سگان گوشت تنش را دهان می زدند(ناسخ التواریخ، ج3، ص8).
مختار او را پس از دستگیری سوزاند(المناقب، ج4، ص111؛ مثیر الاحزان، ص76؛ لهوف، ص178؛ بحارالانوار، ج45، ص58؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2، ص38).
92- کعب بن جابر
او قاتل بریر بن خضیر است.
وقتی از میدان نبرد بازگشت همسرش او را به سبب همکاری در قتل سیدالشهدا ارواحنا فداه ملامت کرده و قسم می خورد تا پایان عمر حتی کلمه ای با او صحبت نکند(حاشیه وقعه الطف، ص222).
93- کلبی
مردى از قبيله كلب تيرى به طرف سیدالشهدا ارواحنا فداه انداخت. تیر به گوشه دهان مقدس ایشان فرو رفت. امام عليه السلام در حق او نفرين كرد و فرمود:
خدا تو را در دنيا و آخرت سيراب منمايد.
آن مرد خبيث دچار تشنگى شد و خويشتن را در فرات انداخت. وى به قدرى آب آشاميد كه به دوزخ نازل شد(المناقب، ج4، ص56؛ احقاق الحق، ج11، ص529).
94- لخمی
فاطمه دختر سیدالشهدا ارواحنا فداه مي فرمايد: هنگامى كه ما نزد يزيد نشستيم ظاهراً قلب او نسبت به ما رقت نمود. مردى از اهل شام كه چهره سرخى داشت برخاست و به يزيد گفت: «يا امير المؤمنين! اين دختر را به من ببخش.» منظور آن مرد من بودم.
من كه دخترى زيبا و خوش صورت بودم به خود لرزيدم و گمان كردم اين موضوع براى زنان جایز است؛ لذا دامن عمهام زينب سلام الله علیها را گرفتم. ولى عمهام مي دانست كه اين موضوع امكان پذير نبود. به عمه گفتم:«من كه يتيم شدهام آيا جا دارد كه مستخدم هم باشم!؟»
عمهام به آن مرد شامى فرمود: «به خدا قسم كه دروغ گفتى. قسم به خدا اگر تو بميرى اين پيشنهاد براى تو و يزيد ممكن نخواهد شد.»
يزيد خشمگین شد و به حضرت زينب سلام الله علیها گفت: «به خدا قسم كه دروغ گفتى. من اين حق را دارم. اگر بخواهم مي توانم اين كار را انجام دهم.» زينب قهرمان سلام الله علیها در جوابش فرمود: «ابدا، به خدا قسم كه خدا اين اختيار را به تو نداده است مگر اينكه از ملت و دين ما خارج شوى و دين ديگرى را برگزينى.»
يزيد از شدت غضب از جاى برجست و گفت: «آيا تو در مقابل من يك چنين سخنى را مىگویى؟ جز اين نيست كه پدرت و برادرت از دين خارج شدند.»
زينب كبری سلام الله علیها فرمود: «تو و پدرت و جدت به وسيله دين پدر و برادر من هدايت شديد، اگر تو مسلمان باشى (ولى از كجا معلوم كه تو مسلمان باشى).»
يزيد گفت: «اى دشمن خدا دروغ مي گویى.»
حضرت زينب سلام الله علیها فرمود: «تو اميرى هستى كه به وسيله ظلم و ستم فحاشى مي كنى و با قدرتى كه دارى خشم و غضب مي كنى.»
يزيد خجل و ساكت شد. مرد شامى سخن خود را براى دومين بار تكرار كرد و به يزيد گفت: «اين دختر را به من ببخش.»
يزيد به او گفت: «دور شو. خدا تو را بکشد.»بنا بر برخی نقل ها ام كلثوم به آن مرد شامى فرمود: «يعنى اى مرد ناكس ساكت شو. خدا زبان تو را قطع و چشمان تو را كور و دست هاى تو را خشك كند و جاى تو را در جهنم قرار دهد. هرگز فرزندان پيامبران مستخدم فرزندان زنازادگان نخواهند شد.»
راوى مي گويد: «به خدا قسم هنوز سخن آن بانو تمام نشده بود كه خداى توانا نفرين او را در حق آن مرد شامى گيرا نمود! ام كلثوم پس از تحقق اين نفرين فرمود: «سپاس مخصوص آن خدایى است كه تو را قبل از آخرت در دنيا مورد عقوبت قرار داد. اين جزاى آن كسى است كه متعرض حرم پيامبر خدا صلی الله علیه و آله مىشود.»
مرد شامى گفت: «اين دختر كيست؟» يزيد گفت: «اين فاطمه دختر حسين و اين زن زينب دختر على بن ابى طالب است.
مرد شامى گفت: «آن حسين كه پسر فاطمه و آن على كه پسر ابى طالب است؟»
يزيد گفت: آرى.
شامى گفت: «اى يزيد! خدا تو را لعنت كند. تو عترت پيغمبر خود را مي كشى و فرزندان او را اسير مي نمایى. به خدا قسم من گمان نمي كردم مگر اينكه ايشان اسيران روم هستند.»
يزيد گفت: «به خدا قسم، من تو را نيز به آنان ملحق مي كنم.» سپس دستور داد گردنش را زدند (فخری منتخب طریحی، ص472؛ الارشاد، ج2، ص120؛ احتجاج، ج2، ص131؛ بحارالانوار، ج45، 137؛ مقتل الحسین علیه السلام و مصرع اهل بیته، ص208).
ادامه دارد ...
سید هاشم ناجی موسوی جزایری
بازنويسي: محمود مطهری نیا