تو گفتی می توان با حسرتی خفت
به دل آتش زد و خود را بر آشفت
تو گفتی می توان دل را رها کرد
دل طوفانزده اما چه ها کرد؟
تو گفتی می توان در گریه ای مرد
حقیقت را به جایی تیره تر برد
تو گفتی چشم ها را می شود بست
به دیدار خزان هم می توان رفت
تو گفتی خاطره را می توان شست
دوباره حرف های تازه تر گفت
تو گفتی دست ها را می توان بست
همیشه ماند در یک راه بن بست
تو گفتی می توان بیگانگی کرد
تمام عمر را دیوانگی کرد
تو گفتی آرزو را می شود کشت
و عشق را ضربه زد تنها به یک مشت
تو گفتی من ولی کردم نگاهت
که دیدم اشک چشم و بغض و آهت
نهادم سر به روی هر دو پایت
کمی آهسته تر دادم جوابت
تو گفتی من ولی باور نکردم
گل عشق تو را پرپر نکردم
|