وقتی که روی شهر
افسون دمد الهه جادوگر هوس
واندر سکوت خلوت کم نور کاخها
پیچد نوای وسوسه انگیز بوسه ها
تن های سیمگون
اندام های گرم
عریان شود به پیش نگاههای برق خیز
وقتی که با نسیم
اید صدای خنده مستان رهگذر
او ان زمان خموش
در پشت پنجره
بر بسترش نشسته و در پرتو چراغ
بیهوده می کند ورقی چند را سیاه.
|