پاسبان:
بازار در سیاهی شب غرق گشته بود
خفاش پیر کور
در اسمان تیره و مرموز می پرید
یک جوجه سگ خموش
در زیر یک دکان قصابی فتاده بود
ترسیده می جوید یکی پاره استخوان
بر سنگفرش سرد خیابان در انطرف
در پرتو بنفش یکی نیلگون چراغ
یک پاسبان پیر
در انتظار خنده صبح ایستاده بود.
|