رویت کنند که ملک الموت روزی بر سلیمان داود (ع )وارد شد و مردی پیش وی نشسته بود؛ چند بار تیز در وی نگریست و بیرون شد.
گفت:
«یا رسول الله، این مرد که بود که چنین تیز در من نگریست؟»
گفت: «ملک الموت بود!»
گفت: «ترسم که مرا بخواهد ببرد؛ مرا از دست وی برهان؛ بفرمای تا مرا در ناحیتِ هندوستان برند تا باشد که مرا باز نیابد.»
سلیمان (ع) باد را بفرمود وی را به هندوستان برد. چون ساعتی بود ملک الموت در پیش سلیمان شد. سلیمان (ع) گفت: «چه سبب بود که تیز در آن مرد نگریستی؟»
گفت: «عجب میداشتم که حق تعالی مرا فرموده بود که جان وی را بردار به هندوستان، و وی از هندوستان بدور بود؛
تعجب کردم که این حال چگونه خواهد بود؟
چون از پیش تو برفتم، به هندوستان شدم، وی را آنجا یافتم، جان وی برداشتم..»
[نصیحه الملوک ؛]
ترسايي مسلمان شده بود گرد شهرش مي گردانيدند .
ترسايي ديگر بدو رسيد. گفت:
مسلمانان سخت کم بودند تو نيز مسلمان شدي؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )