وي از فعالان موسسهي تحقيقات اجتماعي دانشگاه فرانكفورت كه بعداً مكتب فرانكفورت از آن سربرآورد بود. او برتولت برشت را قهرمان نظريات زيباشناختي ميداند و آثار برشت را تجلي حال سرمدي و حضور و نفوذ ابديت در زمان و گسست خطي ميداند. او تاريخ را به عنوان موضوعي كه مكان آن از بستر زمان تهي و همگن نيست
بلكه مملو از حضور زمان حال است توصيف ميكند و انقلاب فرانسه را به مثابهي حلول مجدد روم باستان ميشمارد؛ همچون احيا و بازگشت مد. همانگونه كه مد لباس موجب احيا و يا بازگشت به نوع پوشاك گذشته در ذهن معاصران ميشود انقلاب فرانسه نيز سبب احياي روم باستان شد. بنيامين از اين جهش به گذشته، به عنوان حركتي ديالكتيكي ياد ميكند كه مبناي درك ماركس از انقلاب است.
هابرماس با اين استناد نتيجه ميگيرد كه «حال» لحظهي كشف و الهام و آشكارسازي است همانگونه كه روبسپير روم باستان را مملو از آشكارسازيها، كشفها و شهودها و الهامات آني و زودگذر ميداند. هابرماس با پيش كشيدن «هنر پساآوانگارد» تعبيري كه براي نشان دادن شكست و ناكامي سوررئاليسم از سوي پيتر برگر به كار رفت، ضمن آنكه اين شكست را رد نميكند و در قبال آن موضعي نميگيرد اما با بهرهگيري از اين شكست به عنوان ادلهيي براي وداع با مدرنيته به چالش برميخيزد و آن را يك حيلهي زيركانه و پيچده برميشمارد كه نومحافظهكاران درصدد القاي آن براي گذار به پديدهيي به نام پست مدرنيته هستند.
فيلسوف به نظريات دانيل بل استناد ميكند. دانيل بل از برجستهترين نومحافظهكاران آمريكايي است كه كتاب «تناقضات فرهنگي نظام سرمايه داري» وي جدالهاي زيادي را برانگيخت. او تكنولوژي جديد را سد راه فرهنگ لذتپرستانهيي ميداند كه نشأت گرفته از فرهنگ مدرنيته است. او عرصههاي زيست جهان را آلوده شده به فرهنگ مدرنيتي ميداند كه انگيزههاي لذت پرستانه و خودشيفتگي را تقويت و در كار انضباط شغلي و حرفهيي جامعه اخلال ايجاد ميكند. از نظر بل چنين فرهنگي جز به از هم پاشي شيوهي زندگي هدفمند و عقلاني و زوال اخلاقيات پروتستاني منجر نميشود.
هابرماس با اشاره به تعبير هنر پساآوانگارد و نظريهي بل كه از يك سو هنر آوانگارد و فرهنگ مدرن را مرده و فاقد خلاقيت و آفرينندگي ميداند و از سوي ديگر فرهنگ مدرن را مروج اباحيگري و عدم پايبندي به اخلاق معرفي ميكند، كه اخلاقيات و كار و انضباط شغلي را با اخلال مواجه ميكند، يك حيلهي زيركانه معرفي ميكند
و اين پرسش را مطرح ميكند كه جامعهيي كه اباحيگري و عدم پايبندي به اخلاقيات را محدود ميسازد، هنجارهاي فرهنگي مدرن چگونه ميتوانند در آن ظهور يابند و در نتيجه سبب برآشفتگي و اخلال در نظم ناشي از حاكميت جازمهاي اقتصادي و اداري عقلاني شوند. فيلسوف در ادامهي گفتارش دربارهي مدرنيته به عنوان پروژهيي كه ناتمام مانده است و هنوز دوران آن سپري نشده و جا را به پست مدرنيته نسپرده است به مدرنيتهي فرهنگي و نوسازي اجتماعي ميپردازد.
وي ضمن رد اظهارات نومحافظهكاران كه رويكردهاي نامطلوب در زندگي به سمت كار، مصرف، موفقيت، دستاوردها و فراغت ناشي از لذتجويي يا لذتپرستي، فقدان هويت اجتماعي، فقدان اطاعت و فرمانبرداري، خودشيفتگي، كنارهگيري يا عقب نشيني از عرصهي رقابت شئوني و پيشرفت را به مدرنيسم فرهنگي نسبت ميدهند آن را به درستي ناشي از نوسازي سرمايهداري اقتصاد ميداند. اين در حالي است كه نو محافظهكاران علل اقتصادي و اجتماعي را در اين ميان ناديده ميگيرند و اين علل را نه تنها تحليل نميكنند كه روشنفكران متعهد به پروژهي مدرنيته را جانشين اين علل ميكنند.
آنان در واقع با حذف علل و عوامل اصلي، تبعات فرهنگي جوامع نوساختهي اقتصادي و اجتماعي را (كار، مصرف، موفقيت، دستاوردها و فراغت) به علل فرهنگي نسبت ميدهند. در حالي كه به عقيدهي هابرماس، فرهنگ تنها به گونهيي بسيار محدود، غيرمستقيم و واسطهيي در ايجاد اين مشكلات دخيل است. وي ريشهي نارضايتيهاي نومحافظهكاران را در واكنشهاي عميق عليه فرآيند نوسازي اجتماعي ميداند.
عللي كه سبب پويايي رشد اقتصادي ميشود، خود بر روند نوسازي اجتماعي شتاب وارد ميكند و اين علل و شتاب در كنار موفقيتها و دستاوردهاي تشكيلات و سازمانهاي دولتي و حكومتي در اشكال پيشين حيات انساني رسوخ كرده و تبعيت ناگزير آن را از جازمهاي نظام اقتصادي و سيستم نوسازي اجتماعي سبب ميشود. هابرماس اين تبعيت ناگزير زيست جهان از جازمهاي نظام اقتصادي را عامل اختلال در زيرساخت ارتباطي زندگي روزمره ميداند.
نومحافظهكاران، اعتراضات نئوپوپوليستي را نشات گرفته از فرهنگ تهاجمي و نئوپوپوليستها را حاملان و طرفداران اين فرهنگ معرفي ميكنند