هابرماس به طنز و كنايهيي كه راجع به اين اعتراضات در قالب نومحافظهكاري وجود دارد اشاره ميكند و ضمن بر شمردن لزوم آن چيزي كه وي آن را عقلانيت تفاهمي (ارتباطي) مينامد؛ كه در برگيرندهي وظايف مربوط به انتقال يك سنت فرهنگي، وحدت و همبستگي اجتماعي است،
عقلانيت تفاهمي را تحتالشعاع عقلانيت اقتصادي ميداند، چرا كه مناسبتهاي اعتراض درست زماني پيش ميآيد كه حوزههاي كنش تفاهمي كه بازتوليد و انتقال ارزشها و هنجارها را مد نظر دارند تحت نفوذ شكلي از نوسازي هدايت شده توسط معيارهاي عقلانيت اقتصادي و اداري قرار بگيرند و اين نوسازي در تمام اجزا حوزههاي كنش تفاهمي رسوخ ميكند واين رسوخ تداوم تضاد عقلانيت ابزاري با عقلانيت تفاهمي را با خود به دنبال دارد.
نتيجه آنكه هراس و اعتراض گستردهي ناشي از انهدام و ويراني محيط زيست شهري و طبيعي كه نتيجهي بلند مدت نوسازي اقتصادي و اجتماعي است در معيارهاي عقلاني همين نوسازيِ اقتصادي و اداري تحليل ميرود و نومحافظهكاران توجه ما رااز اين فرآيند دور ميسازند. هابرماس مشكلات مدرنيتهي فرهنگي را به كلي انكار نميكند و از سرگشتگيها و حيرتهاي جدي خاص آن ياد ميكند كه ارتباطي به نوسازي اجتماعي ندارد و علل آن را بايد در چارچوب توسعهي فرهنگي جستوجو كرد.
فيلسوف از انتقادات نومحافظهكاران به عنوان انتقاداتي ضعيف از مدرنيته ياد ميكند و ضمن كنار نهادن آنها به سراغ انتقادات كساني ميرود كه مدعي پست مدرنيتهاند يا خواهان بازگشت به اشكال ماقبل مدرنيته هستند يا اساساً مدرنيته را نفي كرده و به دور ميريزند.
اما در عنوان اين نوشتار به نقل از هابرماس از مدرنيته به عنوان پروژه؛ پروژهيي ناتمام نام برده شده است، اينك توضيحي بيشتر در بارهي اين اطلاق. روشنگران قرن هيجدهم براي رهايي از معضلات ناشي از جهان بينيهاي كهن سه حوزهي شناخت علمي، اخلاقي و زيبايي شناختي را از يكديگر جدا كردند تا با تخصصي كردن هر يك از آنها توانمنديهاي شناختي آنها را آزاد نموده و در جهت پيشرفت و افزايش نظارت نيروهاي طبيعي افزايش درك جهان و درك خود،پيشرفت اخلاقي، به عدالت نهادها و حتي سعادت انسانها به كار گيرند.
اما ورود به قرن بيستم همزمان بود با رنگ باختن اميد دستيابي به اين اهداف. اگر چه حوزههاي سه گانهي فرهنگ يعني عقلانيت شناختي، ابزاري، عقلانيت اخلاقي - عملي و عقلانيت زيباشناختي - بياني تخصص شدند تا كارشناسان هر حوزه به تامل در آنهابپردازند، اما حاصل كار چيزي نبود كه به سرعت در حوزهي عمل پديدار شود و در عمل هدفمند روزمره به صورت عادت در آيد.
نتيجه افزايش فاصله ميان نخبگان و كارشناسان با تودههايي بود كه اينك جهان زيستيشان جوهرهي سنتي خود را نيز از دست داده بود و بيحاصل ايام سپري ميكردند. هابرماس معتقد است كه براي رهايي از چنين وضعيتي بايد مدرنيته را از اختيار و احاطهيي كه هنر برآن دارد خلاصي دهيم و به آن به عنوان يك پروژه توجه كنيم. در اين صورت ناگزير نخواهيم بود كه اهداف و نيات ضعيف روشنگري را ادامه دهيم يا اينكه مدرنيته را به عنوان هدفي گمشده اعلام كنيم، بلكه بايد مدرنيتهي زيباشناختي و هنر را تنها به عنوان بخشي از يك عام به نام مدرنيتهي فرهنگي به حساب آوريم.