نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 02-06-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض نادر یا اسکندر؟

نادر یا اسکندر؟


موج ها خوابیده اند, آرام و رام,

طبل توفان از نوا افتاده است.

چشمه های شعله ور خشكیده اند,

آب ها از آسیا افتاده است.



در مزارآباد شهر بی تپش

آوای جغدی هم نمی آید بگوش.

دردمندان بی خروش و بی فغان.

خشمناكان بی فغان و بی خروش.



آه ها در سینه ها گم كرده راه,

مرغكان سرشان بزیر بال ها.

در سكوت جاودان مدفون شده ست

هر چه غوغا بود و قیل و قال ها.



آب ها از آسیا افتاده است,

دارها بر چیده, خون ها شسته اند.

جای رنج و خشم و عصیان بوته ها

پشكبن های پلیدی رسته اند.



مشت های آسمان كوب قوی

واشده ست و گونه گون رسوا شده ست.

یا نهان سیلی زنان, یا آشكار

كاسه ي پست گدائی ها شده ست.



خانه خالی بود و خوان بی آب و نان,

وآنچه بود, آش دهن سوزی نبود.

این شب ست, آری, شبی بس هولناك؛

لیك پشت تپه هم روزی نبود.



باز ما ماندیم و شهر بی تپش

وآنچه كفتارست و گرگ و روبه ست.

گاه می گویم فغانی بركشم,

باز می بینم صدایم كوته ست.



باز می بینم كه پشت میله ها

مادرم استاده, با چشمان تر.

ناله اش گم گشته در فریادها,

گویدم گوئی كه: «من لالم, تو كر.»



آخر انگشتی كند چون خامه ای,

دست دیگر را بسان نامه ای.

گویدم «بنویس و راحت شو ـ » برمز,

« ـ تو عجب دیوانه و خودكامه ای.»



من سری بالا زنم, چون ماكیان

از پس نوشیدن هر جرعه آب.

مادرم جنباند از افسوس سر,

هر چه از آن گوید, این بیند جواب.



گوید «آخر . . . پیرهاتان نیز . . . هم . . .»

گویمش «اما جوانان مانده اند.»

گویدم «این ها دروغند و فریب.»

گویم «آنها بس بگوشم خوانده اند.»



گوید «اما خواهرت, طفلت, زنت . . .؟»

من نهم دندان غفلت بر جگر.

چشم هم اینجا دم از كوری زند,

گوش كز حرف نخستین بود كر.



گاه رفتن گویدم ـ نومیدوار

وآخرین حرفش ـ كه: «این جهل ست و لج,

قلعه ها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . .»

و آخرین حرفم ستون ست و فرج.



می شود چشمش پر از اشك و بخویش

می دهد امید دیدار مرا.

من به اشكش خیره از این سوی و باز

دزد مسكین برده سیگار مرا.



آب ها از آسیا افتاده؛ لیك

باز ما ماندیم و خوان این و آن.

میهمان باده و افیون و بنگ

از عطای دشمنان و دوستان.



آب ها از آسیا افتاده؛ لیك

باز ما ماندیم و عدل ایزدی.

و آنچه گوئی گویدم هر شب زنم:

«باز هم مست و تهی دست آمدی؟»



آنكه در خونش طلا بود و شرف

شانه ئی بالا تكاند و جام زد.

چتر پولادین ناپیدا بدست

رو بساحل های دیگر گام زد.



در شگفت از این غبار بی سوار

خشمگین, ما ناشریفان مانده ایم.

آب ها از آسیا افتاده؛ لیك

باز ما با موج و توفان مانده ایم.



هر كه آمد بار خود را بست و رفت.

ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.

زآن چه حاصل, جز دروغ و جز دروغ؟

زین چه حاصل, جز فریب و جز فریب؟



باز می گویند: فردای دگر

صبر كن تا دیگری پیدا شود.

نادری پیدا نخواهد شد, امید!

كاشكی اسكندری پیدا شود.



__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید