هجران
رفتي كه آتشي بفروزي به جان ما
سوزد ز هجر روي تو روح وروان ما
يك لحظه بي وجود تو آسوده نيستم
گوئي كه بسته اند بجان تو جان ما
از خوي دوست شكوه بسيار داشتم
روي نكوي اوست كه بندد دهان ما
با نيك و بد بساز كه يك لحظه بيش نيست
اين نيز بگذرد ، به سر آيد زمان ما
روزي رسد كه ما همه از ياد مي رويم
نامي نمي برند ز نام و نشان ما
اين آسياي چرخ كه گردد به روز و شب
چرخد از آن كه خرد كند استخوان ما
افسر شكايتش همه از زندگانيست
افسانه كرده اند چرا داستان ما
.....