ياد رخ دلدار
تيري از ناوك چشمت ز دل زار گذشت
ديدي آخر كه به يك چشم زدن كار گذشت
من كه از مردن خود بيم ندارم اما
حسرت من همه زآنست كه ديدار گذشت
رمزي از عشق بگفتيم ندانست كسي
به نگاهي كه ميان من و دلدار گذشت
جاي انكار ز عشق تو نمانده است مرا
چه توان كرد كه اين كار زانكار گذشت
عمر هر كس به تمنّاي خيالي گذرد
عمر ما جمله به ياد رخ دلدار گذشت
سرنه آنست كز عشقت هوسي دارد و بس
نازم آن سر كه به راهت سر دار گذشت
روزي آيد كه بگويند كه افسر ز غمت
دل پر حسرت و باديده خونبار گذشت
...