چشمان تو آرامش من را بلد نیست
بی دردسر یک جا نشستن را بلد نیست
کوه از نگاه سرد تو فریاد می کرد
طفلی گلوی من که شیون را بلد نیست
تقصیر با بند نگاه توست این بار
یا دست سردم بار بستن را بلد نیست
شرمنده ام! قلبی که لبریز از بهار است
لبخند در آغوش بهمن را بلد نیست
این بار هم از خیر این دیوانه بگذر
از شاعری که شعر گفتن را بلد نیست
|