
02-12-2010
|
 |
ناظر و مدیر ادبیات  
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
دنِ آرام
کتاب اول: فصل اول و دوم
اونچه ميدره
سينهي وطن
نيست گاوآهن، نيست گاوآهن
سمب اسباس كه
ميكنه شيار
خاك اين ديار، خاك اين ديار.
سر قزاقا
بذر خاك ماس:
خاك پاك ما، خاك پاك ما.
اي دن آرام!
موج سنگينات
خون پدراس، اشك مادراس.
اي پدر، اي دن!
افتخار ما
خيل بيوههاس كه ميراث ماس:
اي پدر، اي دن!
پدر كشتهها
افتخارتاند، افتخار كن!
«ــ تو اي پدر، تو اي پدر
تو اي دن سنگينگذر!
چرا اينجور پريشوني
آشفتهحال و حيروني؟»
«ــ من كه دنام چيكار كنم
كه ظاهرو مهار كنم؟
از غصه جوش نميزنم
چشمهي جوشه تو تنام:»
هزار چشمه همزمون
تو من ميجوشه بيامون،
مدام ماهيا تومن
وول ميزنن، وول ميزنن.
كتاب اول
سامانهي مهلهخوفMelexofها درست ته خوتور است. در كوچكمالخانهاش بهشمال نگاه ميكند يعني بهدن. يك شيب تند هشت ساژني از وسطصخرههاي گچيِ خزه بسته و... اين هم ساحل رود: فرش ضخيمي از گوشماهيهايصدفي و، مغزيِ خاكستري رنگ بريدهبريدهي سنگريزههاي آبشور و... بعد هم جريانِپَركلاغي و چينچينِ دن كه از باد ميجوشد.
سمت مشرق، پشت پرچين تركهبيديِ خرمنجاها جادهي آتامانها است وگُلهبهگُله بتههاي دَرمَنِه و علفهاي آجريرنگ بيعار و سمكوب شدهي لب جاده و،نيايشگاه كوچكي بر سر دو راهي و، پشتاش استپ، پوشيده در مِهي رقيق و گذرا.
طرف جنوب زنجيرهي كوههاي گچي است و در غرباش خياباني كه ميدان راميبرد و تا علفزارهاي باتلاقيِ كنار رود پيش ميرود.
پراكوفي مهلهخوفPrakofi قزاق از اردوكشيِ ماقبل آخريِ روسيه بهعثماني كهبرگشت براي خودش زن ترك كوچكاندام شالپيچ شدهيي آورد كه صورتاش راقايم ميكرد و فقط چشمهاي وحشيِ غمزدهاش را نشان ميداد آن هم بهندرت.نقشهاي رنگينكمانيِ شال ابريشمياش و عطر ناشناخته و غريبي كه داشت، چشمحسودِ خالهزنكها را ميتركاند.
زن اسير تُرك با كسوكار پراكوفي نميجوشيد. بههمين جهت چيزي نگذشتكه بابا مهلهخوف خرج پسره را از خانواده جدا كرد و چون تا دم مرگ هم اين ننگ رااز ياد نبرد هرگز پا بهكورن او نگذاشت.
پراكوفي بهسرعت سروسامان گرفت: نجارها كورناش را علم كردند خودشهم دور حياط مالخانه را پرچين كشيد و نزديكيهاي پاييز زن غريباش را كهمختصر قوزكي داشت برداشت آورد سرِ خانه زندهگياش. وقتي همراه او دمبالارابهيي كه دار و ندارش را بار آن كرده بود از وسط خوتور ميگذشت جماعت ازكوچك و بزرگ ريختند بيرون.
مردها خوددارانه زيرسبيلي ميخنديدند و خالهزنكهابا قيل و قال اختلاط ميكردند و يكبر بچهي مفينه پشت سرش هو ميكشيد اما او توچِكمن قزاقيِ دكمه نكرده مچ زن را با پنجههاي سياهاش چسبيده سرش را با آنكاكل بيرنگ مغرورانه بالا گرفته بود و آرام، مثل كسي كه از ميان شخم ميگذرد قدمبر ميداشت و فقط گاهي قلمبهگيِ گونههاش ورميجست. ميان ابروهاي بيحركتتراز سنگاش عرق نشسته بود.
از آن بهبعد ديگر بهندرت تو خوتور آفتابي ميشد. حتا بهبازارميدان همنميآمد و تنها و بيغوشوار تو كورن خودش كنار دن زندهگي ميكرد. تو خوتور همچهچيزهاي شاخداري كه پشت سرش زبان بهزبان نميگشت. از قرار معلوم پسربچههايي كه گوسالهها را بهعلفچَر ميبردند پراكوفي را ديده بودند كه تنگ كلاغپر،وقت پريدن آفتابزردي، زناش را بغل ميكرده ميبرده بالاي گورتپه تاتاري، آنجااو را پشت بهسنگي كه گذشت قرنها مثل اسفنج سوراخ سوراخاش كرده كنار خودشمينشانده و دوتايي مدتها بهاستپ خيره ميشدند و آنقدر نگاه ميكردند تا شفقكاملاً بپرد و هوا تاريك بشود. آنوقت ياپونچياش را ميپيچيده دور زناش بغلاشميزده برش ميگردانده بهكورن.
تمام خوتور افتاد بههزار جور حدس و گمان، تا براي اينكار عجيب و غريبتوضيحي پيدا كند. پرچانهگيِ زنها بر سر اين موضوع فرصت شپشجوري همبرايشان باقي نگذاشت.
در مورد خود زن هم همهجور حرفي ميزدند. بعضيها سفت و سخت عقيدهداشتند كه ديگر مادر گيتي دختري با اين بر و رو نزاييده و بعضي هم خلاف اين راميگفتند. و قال قضيه فقط وقتي كنده شد كه ماوراMavra ي ژالمركا ـ پاچهورماليدهترين زن خوتورـ بهبهانهي گرفتن خميرترش سراغ پراكوفي رفت و توفاصـلهيي كه پراكوفي واسه آوردن خميرترش بهزير زمين رفته بود فرصت كرد كاشفعمل بياورد كه زنك ترك مالي نيست و دردي از دنيا و آخرت كسي دوا نميكند.
كمي بعد ماورا با رنگ و روي برافروخته و چارقد يكبري تو كوچه براي بُرّياز زنها رفته بود منبر كه: ـ من فقط دلام ميخواهد بدانم چيچيِ اين تحفه چشم كورپراكوفي را گرفته... باز اگر دستكم يك چيزياش بهزنها ميرفت يك حرفي... نهشكمي نه ك. و كپلي. فقط مايهي اسم بدنامي است! آخر دور و بر خودمان كه كليدختر ترگل ورگل ميپلكد. زنكه يك كمر دارد عين زمبور: ميشود گرفت چقي ازوسط نصفاش كرد. چشمهاي سياه گندهاش را كه نگو! وقتي پلك ميزند انگار ابليسلعين قباي لعنت قيچي ميكند... خدايا توبه: غلط نكرده باشم پنداري پا بهماه هم هستبهخدا!
زنها حيرتزده گفتند: ـ پا بهماه؟ بگو «تو بميري!»
ـ من كه بچه نيستم، خودم سهتا بچه بهعرصه رساندهام.
ـ ريخت و قيافهاش چهطور است؟
ـ هيچي: يك قيافهي زردمبو با چشمهاي غصهدار. آخر، خدايياش را بخواهيمهم، تو ولايت غربت بهآدم خوش نميگذرد كه... تازه يك چيز ديگر: ميدانيد چيچيپاش ميكند؟ شلوارهاي پراكوفي را.
زنها وحشت زده و يكصدا آهشان درآمد كه: ـ نه بابا...
ـ خودم ديدم. شلوار پاش بود گيرم بينوار. غلط نكنم شلوار كار شوهره رانيزه ميزند. يك پيرهن بلند رو شلوار انداخته بود تناش و دم پاچههاي شلواره را آنزير تپانده بود تو جورابهاش... خواهر! اين را كه ديدم خشكام زد...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|