نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 02-12-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو

پچپچه‌ افتاد تو خوتور كه‌ زن‌ پراكوفي‌ جـادو جمبل‌ مي‌كند. آستاخوف‌¢stہxofها ـ كه‌ نزديك‌ كورن‌ پراكوفي‌ مي‌نشستند ـ عروس‌شان‌ خدا را گواه‌ گرفت‌ كه‌روز عيد تثليث‌ پيش‌ از روشن‌ شدن‌ هوا زن‌ پراكوفي‌ را ديده‌ كه‌ با سر لخت‌ و پاي‌برهنه‌ آمده‌ بوده‌ تو مال‌خانه‌شان‌ داشته‌ گاوشان‌ را مي‌دوشيده‌: از همان‌وقت‌ گاوه‌شيرش‌ خشكيد پستان‌اش‌ شد قد مشت‌ يك‌ بچه‌ و چند روز بعد هم‌ سقط‌ شـد.


آن‌ سال‌ مال‌مَرگي‌ِ بي‌سابقه‌يي‌ پيش‌ آمد. هر روز دماغه‌ي‌ شني‌ِ آبشخورهاي‌ساحل‌ رود از لاشه‌ي‌ گاو و گوساله‌ خال‌خال‌ مي‌شد. بعد هم‌ مرگ‌ و مير به‌جان‌اسب‌ها زد و گله‌هاي‌ علفچر استانيتسا بنا كرد تحليل‌ رفتن‌. و آن‌وقت‌ بود كه‌ زمزمه‌ي‌شومي‌ تو كوچه‌ و خيابان‌ از دري‌ به‌دري‌ خزيد...
يك‌ روز قزاق‌ها بعد از جلسه‌ي‌ مشورتي‌ِ خوتور يك‌ راست‌ راه‌ افتادند رفتندسراغ‌ پراكوفي‌. صاحب‌خانه‌ با تعظيم‌ و تكريم‌ آمد رو جلوخان‌ كه‌: ـ چي‌ شده‌ آقايان‌بزرگترها سرافراز فرموده‌اند؟
جمعيت‌، پنداري‌ لال‌ مادرزاد، تو سكوت‌ به‌جلوخان‌ نزديك‌تر شد تا بالاخـره‌اولين‌ كسي‌ كه‌ صداش‌ درآمد، پيره‌مردي‌ كه‌ دُمي‌ هم‌ به‌خمره‌ زده‌ بود، داد كشيد: ـ آن‌عفريته‌ي‌ جادوگرت‌ را بينداز بيرون‌ مي‌خواهيم‌ محاكمه‌اش‌ كنيم‌.


پراكوفي‌ خودش‌ را انداخت‌ تو خانه‌ اما وسط‌ دهليز خودشان‌ را به‌اش‌ رساندند.توپ‌چي‌ نره‌غولي‌ كه‌ «داربست‌» لقب‌اش‌ داده‌ بودند سر او را كوبيد به‌ديوار و به‌لحن‌نصيحت‌ درآمد كه‌: ـ جيك‌ات‌ در نياد! جيك‌ات‌ در نياد كه‌ بي‌فايده‌ است‌. كسي‌ با توكاري‌ ندارد اما زنكه‌ بايد برود زير خاك‌. بهتر است‌ تا همه‌ي‌ اهل‌ خوتور از بي‌مالي‌به‌خاك‌ سياه‌ ننشسته‌اند كلك‌اش‌ را بكنيم‌... بپا جيك‌ات‌ در نياد وگرنه‌ ديوار را باكله‌ات‌ مي‌رمبانم‌!


از سمت‌ جلوخان‌ فرياد مي‌زدند: ـ ماچه‌سگ‌ را بكش‌اش‌ بيرون‌!
يكي‌ از همقطارهاي‌ هنگ‌ پراكوفي‌ كه‌ موهاي‌ زن‌ ترك‌ را دور يك‌ دست‌اش‌پيچانده‌ بود و با دست‌ ديگر دهان‌ دريده‌ به‌فريادش‌ را چسبيده‌ بود دوان‌دوان‌ از دهليزگذشت‌ كشان‌كشان‌ با خودش‌ برد سر پله‌ها پرت‌اش‌ كرد زير پاي‌ جمعيت‌. جيغ‌ تيزي‌غلغله‌ي‌ يك‌ دست‌ را از هم‌ دريد. پراكوفي‌ شش‌تايي‌ از قزاق‌ها را به‌يك‌ خيز خواباندخودش‌ را رساند به‌اتاق‌ و شوشكه‌اش‌ را از ديوار قاپيد. قزاق‌ها كه‌ يكهو هوا را پس‌ديدند با له‌ولورده‌ كردن‌ هم‌ديگر خودشان‌ را از دهليز انداختند بيرون‌. پراكوفي‌ كه‌شوشكه‌ دور سرش‌ مي‌چرخيد و برق‌ مي‌زد و تو هوا صفير مي‌كشيد مثل‌ اجل‌ از پله‌هاسرازير شـد. جمعيت‌ پس‌ زد و تو حياط‌ ولو شـد. پراكوفي‌ داربست‌ْتوپ‌چي‌ را كه‌تنه‌ي‌ سنگين‌اش‌ جلو دويدن‌اش‌ را مي‌گرفت‌ دم‌ امباري‌ گير آورد و از پشت‌ به‌يك‌ضرب‌ شوشكه‌ كجكي‌ از شانه‌ي‌ چپ‌ تا كمرگاه‌ دو شقه‌اش‌ كرد. قزاق‌ها كه‌ داشتنددستك‌هاي‌ چپر را مي‌كندند ول‌ كردند از خرمن‌جا زدند به‌استپ‌.


نيم‌ ساعت‌ بعد جمعيت‌ كه‌ دوباره‌ جگر پيدا كرده‌ بود به‌حياط‌ نزديك‌ شد. دوتااز قزاق‌ها واسه‌ سر و گوش‌ آب‌ دادن‌ با احتياط‌ به‌دهليز كله‌ كشيدند: زن‌ پراكوفي‌ باسر يك‌بري‌ و زباني‌ كه‌ لاي‌ دندان‌هاي‌ كليد شده‌ از دردش‌ مانده‌ بود غرق‌ خون‌ درازبه‌دراز وسط‌ درگاهي‌ِ مطبخ‌ افتاده‌ بود و پراكوفي‌ نوزاد پيش‌ از وقت‌ آمده‌ را كه‌ لاي‌بالاپوش‌ آسترپوستي‌ اونغا اونغا مي‌كرد با سر لرزان‌ و نگاه‌ راه‌ كشيده‌ گرفته‌ بود توبغل‌اش‌.


زن‌ پراكوفي‌ همان‌ شب‌ مرد.
مادر پراكوفي‌ رحم‌اش‌ آمد و پرستاري‌ِ بچه‌ي‌ پيش‌ از وقت‌ را قبول‌ كرد. لاي‌سبوسي‌ كه‌ با بخار گرم‌ مي‌كردند خواباندند به‌اش‌ شير ماديان‌ خوراندند و يك‌ماه‌ بعدكه‌ خاطر جمع‌ شدند تُرك‌زاده‌ي‌ سياسوخته‌ از خطر جسته‌ بردندش‌ كليسا تعميدش‌دادند و اسم‌ بابا بزرگ‌اش‌ پانته‌له‌ي‌ Pہnteley را گذاشتند روش‌.


پراكوفي‌ دوازده‌ سال‌ بعد دوره‌ي‌ محكوميت‌ به‌اعمال‌ شاقه‌اش‌ را تمام‌ كرد وبرگشت‌. با آن‌ ريش‌ قرمز اصلاح‌ شده‌ي‌ رگه‌رگه‌ سفيد و تو آن‌ لباس‌ روسي‌ پاك‌ غريبه‌به‌نظر مي‌آمد. ديگر اصـلاً به‌قزاق‌ جماعت‌ نمي‌برد.ـ پسرش‌ را برداشت‌ رفت‌ سرخانه‌زنده‌گي‌ِ خودش‌، و چسبيد به‌كار.
پانته‌له‌ي‌ بزرگ‌ شد. پوست‌اش‌ از تيره‌گي‌ سياه‌ مي‌زد. يك‌پارچه‌ آتش‌ از آب‌درآمد. ريخت‌ و هيكل‌اش‌ به‌مادره‌ رفته‌ بود. پراكوفي‌ دختر قزاقي‌ را كه‌ همسايه‌شان‌بود برايش‌ گرفت‌. خون‌ ترك‌ قاتي‌ِ خون‌ قزاق‌ شد و از اين‌جا بود كه‌ قزاق‌هاي‌ طايفه‌ي‌مه‌له‌خوف‌ تو خوتور به‌هم‌ رسيدند كه‌ با بيني‌ِ عقابي‌ و زيبايي‌ِ لولي‌وش‌شان‌ لقب‌«تُرك‌» گرفتند.


پانته‌له‌ي‌ باباش‌ را كه‌ به‌خاك‌ سپرد افتاد به‌جان‌ سامانه‌: بام‌اش‌ را عوض‌ كرد ورو حدود نيم‌ دسياتين‌ زمين‌ مواتي‌ كه‌ سر ملك‌اش‌ انداخت‌ چندتا امبار و يك‌كاه‌داني‌ِ تازه‌ ساخت‌ كه‌ بام‌ همه‌شان‌ شيرواني‌ بود. شيرواني‌ساز به‌دستور او ازحلبي‌هاي‌ دم‌ قيچي‌ دوتا خروس‌ هم‌ بريد و رو بام‌ كاه‌دان‌ نصب‌شان‌ كرد. حالت‌ولنگارانه‌ و بي‌خيال‌ خروس‌ها به‌سامانه‌ي‌ مه‌له‌خوف‌ها قيافه‌ي‌ شادتري‌ داد و به‌خانه‌ظاهر پروپيمان‌تري‌ بخشيد...



...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید