دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
زير بار سالهايي كه ميخزيد و ميگذشت پانتهلهي پراكوفيهويچ از ريختافتاد: پهنا وا كرد و بفهمينفهمي قوزش بيرون زد اما با همهي اينها پيرهمردخوشبنيهيي بهنظر ميآمد. استخوانهاش خشك بود و ميلنگيد هم.
آخر تو سالهايجواني در يكي از بازديدهاي امپراتور پاي چپاش تو مسابقهي پرش با اسب شكستهبود. گوشوارهي نقرهي هلاليشكلي بهگوش چپاش داشت. سر و ريشش تا پيري همپركلاغي باقي ماند. هروقت روي سگاش از چيزي بالا ميآمد پاك عقلاش را ازدست ميداد،
لابد زن پرتحملاش كه روزگاري بر و رويي داشت بههمين علت پيش ازوقت بهشكل عجوزهيي درآمد كه حالا ديگر صورتاش را چين و چروكتارعنكبوتواري پوشانده بود.
پسر بزرگهاش پتروPetro كه زن هم داشت بهمادرش رفته بود: ريزه و ميشيچشم و دماغ كوفتهيي، با موهاي فرفريِ پر پشتي بهرنگ گندم رسيده. اما پسركوچكهاش گريگوري Grigori بهخود باباهه رفته بود: با اينكه از پترو شش سال كمترداشت نصف سروگردن از او بلندتر بود.
مثل پدره دماغ عقابي داشت. انگوركچشـمهاي فروزاناش از شكاف نسبتاً اريب پلكها كبود ميزد. پوست كشيدهيلپهاي برجستهاش سبزهي تند بود. مثل پدره قوز ميكرد و حتا تو لبخندشان همچيز مشتركي داشتند: ـ چموشي!
بعد هم دونياشكاDuniyaىkہ بود، نازنازي عزيزدُردانهي بابا: دختركي بادستهاي دراز و چشمهاي درشت. و آخر از همه هم دارياDariہ زن پترو بود بابچهي كوچولوش.ـ كوچك و بزرگ خانوادهي مهلهخوف.
...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|