نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 02-12-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو

قايق‌ از تنداب‌ گذشت‌ و به‌ساحل‌ چپ‌ كشيد. خروس‌ها كه‌ آب‌ تيزي‌ِ بانگ‌شان‌را مي‌گرفت‌ از خوتور صدابه‌صدا انداخته‌ بودند. پهلوي‌ قايق‌ به‌كناره‌ي‌ سياه‌ نرم‌ و بلندخطي‌ كشيد و در خليجك‌ پناه‌ آن‌ به‌ساحل‌ چسبيد. سرشاخه‌هاي‌ درهم‌ پيچيده‌ي‌زبان‌گنجشك‌ جنگلي‌ِ غرق‌شده‌يي‌ در پنج‌ ساژني‌ِ ساحل‌ از آب‌ بيرون‌ بود و كف‌تيره‌رنگ‌ زيادي‌ دور و برش‌ مي‌جوشيد و مي‌چرخيد. پدر گفت‌: «تو قـلاب‌ را حاضركن‌ من‌ دان‌ مي‌پاشم‌.»ـ و دست‌اش‌ را به‌كوزه‌ي‌ دانه‌هاي‌ پخته‌ فرو برد.


آب‌ از برخورد دانه‌ها صداي‌ خفيفي‌ درآورد، انگار يكي‌ زير لب‌ گفت‌: ـ شيپ‌!
گريگوري‌ دانه‌هاي‌ پف‌ كرده‌ را به‌قلاب‌ زد و با خنده‌ گفت‌: ـ بياييد، بياييدماهي‌ها، هم‌ ريزهاتان‌ بياييد هم‌ درشت‌هاتان‌!


نخ‌ قلاب‌ به‌شكل‌ حلقه‌يي‌ روي‌ آب‌ افتاد. اول‌ كشيده‌ شد اما همين‌كه‌ وزنه‌ي‌سربي‌ به‌ ته‌آب‌ رسيد دوباره‌ وارفت‌. گريگوري‌ پايش‌ را رو ته‌ چوب‌ قلاب‌ گذاشته‌ بودو سعي‌ مي‌كرد بي‌اين‌كه‌ بجمبد كيسه‌ توتون‌اش‌ را بيرون‌ بكشد.
ـ چيزي‌ دست‌مان‌ را نمي‌گيرد پدر: ماه‌ رو به‌محاق‌ مي‌رود.
ـ كبريت‌ با خودت‌ برداشته‌اي‌؟
ـ آره‌.
ـ بزن‌ ببينم‌.
پيره‌مرد پُك‌زنان‌ به‌آفتاب‌ كه‌ انگار پشت‌ نارون‌ گير كرده‌ بود نگاه‌ كرد.
ـ كپور است‌ ديگر: هر وقتي‌ يك‌ حالي‌ دارد. يك‌وقت‌ ديدي‌ تو محاق‌ ماه‌هم‌گير افتاد.
گريگوري‌ نفس‌ عميقي‌ كشيد و گفت‌: ـ پنداري‌ ريزه‌ها دارند نوك‌ مي‌زنند.


آب‌ به‌پهلوي‌ قايق‌ شلپي‌ كرد و پس‌ نشست‌ و كپوري‌ به‌درازي‌ِ دو آرشين‌ كه‌انگار از مس‌ سرخ‌ ريخته‌ شده‌ بود ناله‌واره‌يي‌ كرد و بالا جست‌ و با دم‌ خميده‌اش‌قطره‌هاي‌ آب‌ را دانه‌دانه‌ به‌بدنه‌ي‌ قايق‌ پاشيد. پانته‌له‌ي‌ پراكوفيه‌ويچ‌ كه‌ ريش‌خيس‌اش‌ را با سر آستين‌اش‌ خشك‌ مي‌كرد گفت‌: ـ حالا ديگر منتظرش‌ باش‌.


از ميان‌ شاخه‌هاي‌ لخت‌ زبان‌گنجشك‌ غرق‌ شده‌ دو كپور باهم‌ بالا جستند.يكي‌ديگر هم‌ كمي‌ كوچك‌تر از آن‌ دوتا نزديك‌ ساحل‌ بيرون‌ پريد و خودش‌ راچندبار با سماجت‌ به‌آب‌ كوبيد.
گريگوري‌ با بي‌صبري‌ ته‌خيس‌ سيگارش‌ را مي‌جويد. آفتاب‌ بي‌رمق‌ كمي‌ بالاآمده‌ بود.
پانته‌له‌ي‌ پراكوفيه‌ويچ‌ باقي‌ِ طعمـه‌ها را كه‌ پاشيد لب‌هايش‌ را با دل‌خوري‌ جمع‌كرد و نگاه‌اش‌ را به‌نوك‌ بي‌حركت‌ چوب‌ قلاب‌ دوخت‌.


گريگوري‌ ته‌سيگارش‌ را تف‌ كرد و با خُلق‌ تَنگ‌ به‌پرواز شتابان‌اش‌ چشم‌دوخت‌. ته‌ دل‌ به‌پدرش‌ كه‌ صبح‌ به‌اين‌ زودي‌ بيدارش‌ كرده‌ داغ‌ خواب‌ شيرين‌ سحري‌را به‌دل‌اش‌ گذاشته‌ بود بد و بيراه‌ مي‌گفت‌. سيگار ناشتا تو دهن‌اش‌ بوي‌ كز باقي‌گذاشته‌ بود. درست‌ موقعي‌ كه‌ خم‌ شد از رودخانه‌ يك‌مشت‌ آب‌ بردارد نوك‌ چوب‌قلاب‌ كه‌ نيم‌ آرشين‌ از آب‌ بيرون‌ بود تكاني‌ خورد و آهسته‌ پايين‌ كشيده‌ شد.





....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید