نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 02-12-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو

پيره‌مرد آهسته‌ اما با هيجان‌ گفت‌: ـ بكش‌اش‌!
گريگوري‌ از جا جست‌ چوب‌ ماهي‌گيري‌ را بالا كشيد اما سرچوب‌ خم‌ شد وخم‌ شد تا به‌شكل‌ كمان‌ درآمد و نوك‌اش‌ به‌آب‌ رسيد. نيروي‌ زيادي‌ چوب‌ سخت‌سرخه‌بيد را مثل‌ فنر پايين‌ مي‌كشيد.

پيره‌مرد كه‌ قايق‌ را از كنار ساحل‌ به‌داخل‌رودخانه‌ هل‌ مي‌داد ناله‌اش‌ درآمد كه‌: ـ نگه‌اش‌دار!
گريگوري‌ همه‌ي‌ زورش‌ را جمع‌ كرد كه‌ چوب‌ را بالا بكشد و نتوانست‌. نخ‌كلفت‌ قلاب‌ با صداي‌ خشكي‌ پاره‌ شد. گريگوري‌ تعادل‌اش‌ را از دست‌ داد و چيزي‌نمانده‌ بود پس‌ بيفتد. پانته‌له‌ي‌ پراكوفيه‌ويچ‌ كه‌ موفق‌ نمي‌شد طعمه‌ را نوك‌ قلاب‌ تازه‌سوار كند زير لب‌ لنديد:

ـ بي‌پير انگار ورزا بود!
گريگوري‌ كه‌ از هيجان‌ زياد به‌خنده‌ افتاده‌ بود نخ‌ و قلاب‌ ديگري‌ به‌چوب‌ بست‌و انداخت‌. هنوز وزنه‌ي‌ سربي‌ به‌كف‌ آب‌ نرسيده‌ بود كه‌ چوب‌ دوباره‌ خم‌ شد.گريگوري‌ كه‌ به‌زحمت‌ زياد مي‌كوشيد ماهي‌ را كه‌ براي‌ رسيدن‌ به‌تندي‌ِ جريان‌ آب‌تقلا مي‌كرد بالا بكشد گفت‌: ـ آي‌ ابليس‌! پيداش‌ شد.
نخ‌ با صفير تيزي‌ آب‌ را مي‌بريد و آن‌ را پشت‌ سر خودش‌ مثل‌ پرده‌ي‌ سبزرنگ‌اريبي‌ از سطح‌ رود بلند مي‌كرد. پانته‌له‌ي‌ پراكوفيه‌ويچ‌ دسته‌ي‌ تور كاسه‌يي‌ را باانگشت‌هاي‌ كت‌ و كلفت‌اش‌ چسبيده‌ بود:

ـ بيارش‌ رو آب‌، اگر نه‌ باز پاره‌اش‌ مي‌كند...


ـ هواش‌ را دارم‌.
كپور بزرگ‌ زرد و سرخي‌ آمد رو، آب‌ را كف‌آلود كرد، كله‌ي‌ پخ‌ پت‌ و پهن‌اش‌را برگرداند و باز رفت‌ زير.
ـ چه‌ تقلايي‌ مي‌كند بي‌پير! دست‌ام‌ دارد از حس‌ مي‌افتد... نخير، حالا مي‌بيني‌.
ـ نگه‌اش‌دار گريشكا!

ـ نگه‌اش‌... داشته‌...ام‌.
ـ بپا... نگذار برود زير قايق‌، بپـا!
گريگوري‌ نفسي‌ چاق‌ كرد و كپور را كه‌ يك‌بر شده‌ بود به‌سمت‌ قايق‌ كشيد اماتا پيره‌مرد آمد دست‌ بجمباند و با تور كاسه‌يي‌ بگيردش‌ زور آخرش‌ را زد و دوباره‌رفت‌ زير آب‌.
ـ سرش‌ را بگير بالا! اگر وادارش‌ كني‌ باد بخورد از تقلا مي‌افتد.


گريگوري‌ دوباره‌ كپور خسته‌ را بالا كشيد و دوباره‌ آوردش‌ كنار قايق‌. پوزه‌ي‌كپور كه‌ دهن‌اش‌ خميازه‌وار باز مانده‌ بود به‌پايين‌ ديواره‌ي‌ قايق‌ گرفت‌ و دست‌ آخر،تنه‌اش‌ كه‌ پيچ‌وتاب‌ مي‌خورد و پولك‌هاي‌ طلايي‌ و نارنجي‌اش‌ برق‌ مي‌زد راست‌بي‌حركت‌ ماند. پانته‌له‌ي‌ پراكوفيه‌ويچ‌ تور كاسه‌يي‌ را زيرش‌ داد و غار زد: ـ بالاخره‌ واداد.


نيم‌ساعت‌ ديگر هم‌ نشستند. جنگ‌ كپور آرام‌ گرفته‌ بود.
ـ جمع‌ كن‌ برويم‌، گريشكا. انگار ايني‌كه‌ گرفتيم‌ آخري‌اش‌ بود. ديگربه‌معطلي‌اش‌ نمي‌ارزد.
راه‌ افتادند. گريگوري‌ قايق‌ را از ساحل‌ دور كرد.


نصفه‌نيمه‌هاي‌ راه‌ گريگوري‌ تو قيافه‌ي‌ پدرش‌ خواند كه‌ مي‌خواهد چيزي‌بگويد اما پيره‌مرد زبان‌ به‌كام‌ كشيده‌ بود و كورن‌هاي‌ خوتور را كه‌ رو دامنه‌ي‌ كوه‌پراكنده‌ بود سياحت‌ مي‌كرد تا بالاخره‌ گره‌ كيسه‌يي‌ را كه‌ زير پاش‌ افتـاده‌ بود گرفت‌كشيد پيش‌ و دودل‌ درآمد كه‌: ـ ببين‌، گريگوري‌... از قراري‌ كه‌ بو برده‌ام‌... انگار تو بااين‌ آكسينيا آستاخوف‌¢ksiniyہ ¢stہxof ...




...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید