خيابان پر از جماعتي بود كه از كليسا برميگشتند. برادران معروف بهشاميلëہmil شانه بهشانه خيابان گز ميكردند. آلكسهي¢leksey بيدست ـ كه داداشبزرگتره بود ـ وسط راه ميرفت. يخهي شقّ و رقّ فرنچاش گردن رگو پيدارش راسيخ نگه داشته بود. ريش نوكتيز كمپشت وزوزياش خودسرانه يكوري رفته بود وچشم چپاش بهحال عصبي مژك ميپراند. سالها پيش تو ميدان تير تفنگ تودستاش تركيده بود و يك تكه از فولاد گلنگدن صورتاش را از ريخت انداخته بود.
.از آن بهبعد پلك چپاش وقت و بيوقت ميپريد. رد كبود زخم پس از شيار كردنسرتاسر لپاش زير كنف موهاش غيب ميشد. دست چپاش از آرنج قطع شده بود اماآلكسهي با تنها دست ديگرش چنان ماهرانه سيگار ميپيچيد كه بيا و سياحت كن:كيسه توتون را ميچسباند بهبرجستهگيِ سينهي پهناش كاغذ را با دندان بهاندازهميبريد ناوهاش ميكرد توش توتون ميريخت و جلدي ميان انگشتها غلتاشميداد. روت را برميگرداندي سيگاره حاضرآماده ميان لبهاش بود و چلاقه مژكزنان ازت آتش ميخواست.
با وجود نقص دستاش بهترين مشتزن خوتور بود. نه اينكه مشت گت وگندهيي داشته باشد ها: از قضا مشتاش از يك هندوانهي ابوجهل هم فسقليتر بود.از قرار معلوم يكبار سر شخم كه بدقلقيِ ورزا از كوره درش برده بوده آلكسهي كهشلاق دم دستاش نبوده چنان مشتي حوالهي حيوان كرده كه همانجا رو شخم ولوشده خون از گوشهاش فواره زده و بعد هم با چه زور و زحمتي توانستهاند حيوانبينوا را از جا بلند كنند.
دوتا برادر ديگرش مارتين و پراخورPraxor هم ـ جزء بهجزء بهآلكسهي رفتهبودند. همانجور پستقد و بهكلفتيِ تنهي درخت بلوط، با اين تفاوت كه آن دوتا هركدامشان عوض يكي و نصفي دوتا دست داشتند.
گريگوري با شاميلها خوشوبش كرد اما ميتكا همانجور كه راهاش راميرفت چنان رويش را از آنها برگرداند كه مهرههاي گردناش صدا كرد: آليوشا تومسابقات مشتزنيِ يكي از جشنها عوض اينكه بهجوانيِ ميتكا رحم كند دستاش رابرده بود عقب چنان حوالهي پوزهي اين مادرمرده كرده بود كه درجا دوتا دندانكرسياش را رو يخ كبودي كه زير نعلهاي آهنيِ كفشها خراشتراش شده بود تفكرد.
وقتي سينه بهسينه شدند آلكسهي با پنج ششتا مُژك پشت سرهم گفت: ـبفروشاش.
ـ خريداري؟
ـ بهچند؟
ـ يك جفت ورزا و زنات هم سر!
آلكسهي چشمها را تنگ كرد و بنا كرد بازوي بريدهاش را جمباندن: ـ هههههه،عجب لودهيي است بابا!...هاههاههاههاه، خيلي لودهاي!... كه زنام هم سر...جلالخالق!... كرّههايي را كه برايم پس انداخته چي؟ آنها را هم ورميداري؟
گريگوري پوزخندزنان گفت: ـ خودت واسه تخمكشي نگهشاندار، وگرنه نسلشاميلها از دارِ دنيا ورميافتد.
مردم تو ميدان نزديك ديوار كليسا جمع شده بودند. مباشر اموال كليسا غازي رابرده بود بالا سرش فرياد ميزد: ـ پنجاه كوپك، مال حلال! بيشتر نبود؟
غازه آن بالا گردن تاب ميداد و چشمهاي فيروزهيياش را با نفرت تنگميكرد.
آن نزديكها پيرهمردكي با موهاي فلفلنمكي و سينهي پر از صليب و نشان باحرارت سرو دست تكان ميداد. ميتكا با نگاهاش او را نشان داد گفت: ـ بابا گريشاكاGriىakہ مان است ها، دارد خاطرات جنگ عثمانياش را چاخان ميكند. نرويم گوشبدهيم؟
ـ تا معركهاش تمام بشود كپوره باد كرده گندش عالم را برداشته.
ـ چه بهتر! وقتي باد كند سنگينتر ميشود. بهنفعمان است كه....
....