نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 02-12-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو

سر ميدان‌، پشت‌ امبار اطفاييه‌ كه‌ بشكه‌هاي‌ آب‌ و مال‌بندهاي‌ شكسته‌ وسط‌اش‌روهم‌ ريخته‌ بود شيرواني‌ِ خانه‌ي‌ موخوف‌ سبز مي‌زد. گريگوري‌ موقع‌ عبور از جلوامبار تف‌ غليظي‌ انداخت‌ و دماغ‌اش‌ را چسبيد. پيره‌مردي‌ كه‌ قلاب‌ كمربندش‌ را لاي‌دندان‌هاش‌ گرفته‌ بود و داشت‌ دكمه‌هاي‌ شلوارش‌ را مي‌انداخت‌ از پشت‌ بشكه‌ها آمدبيرون‌.

ميتكا پراند كه‌: ـ بدجور بيخ‌ گلوت‌ را چسبيده‌ بود؟

پيره‌مرد دكمه‌ آخريه‌ را بست‌ قلاب‌ كمر را از دهن‌اش‌ گرفت‌ و گفت‌: ـ فضول‌ رابردند جهنم‌!
ـ بايد دماغ‌ات‌ را گرفت‌ تپاند آن‌ تو... با ريش‌ات‌... آره‌آره‌، مخصوصاً ريش‌ات‌را ... جوري‌ كه‌ زن‌ات‌ با يك‌ هفته‌ بشور و بمال‌ هم‌ نتواند پاك‌اش‌ كند.


پيره‌مرد از كوره‌ در رفت‌ گفت‌: ـ اول‌ من‌ سر تا پاي‌ تو را مي‌تپانم‌ آن‌ تو، بچه‌قرتي‌!
ميتكا ايستاد و چشم‌هاي‌ گربه‌يي‌اش‌ را انگار كه‌ از آفتاب‌ ناراحت‌ است‌ تنگ‌كرد:
ـ عالم‌ را به‌ گه‌ كشيده‌، تازه‌ به‌ تريج‌ قباش‌ هم‌ برخورده‌ طلب‌كار هم‌ شده‌!
ـ دِ بزن‌ به‌چاك‌ گورت‌ را گم‌ كن‌ ديگر مادرقحبه‌! چه‌ مرض‌داري‌ چسبيده‌اي‌ دركون‌ من‌ ول‌ام‌ نمي‌كني‌؟ نكند هوس‌ چشيدن‌ مزه‌ي‌ اين‌ كمربند به‌سرت‌ زده‌؟


گريگوري‌ لب‌خندزنان‌ به‌جلوخان‌ِ خانه‌ي‌ موخوف‌ رسيد. تارُمي‌اش‌ زيربرگ‌هاي‌ به‌هم‌ پيچيده‌ي‌ تاك‌ِ وحشي‌ پنهان‌ بود. كف‌ جلوخان‌ را سايه‌ي‌ تمبل‌لكه‌لكه‌يي‌ پوشانده‌ بود.
ـ هي‌، ميتري‌Mitri، خانه‌ زنده‌گي‌ را باش‌!
ـ حتا دستگيره‌ي‌ درشان‌ هم‌ مطلا است‌! (درِ مهتابي‌ِ جلوخان‌ را وا كرد و پوفي‌زد به‌خنده‌ كه‌ حق‌اش‌ بود آن‌ باباهه‌ را مي‌فرستاديم‌ سرش‌ را اين‌جا سبك‌ كند...
يكي‌ از روي‌ مهتابي‌ داد زد: ـ كيه‌؟

اول‌ گريگوري‌ كه‌ معلوم‌ بود دست‌وپايش‌ را هم‌ گم‌ كرده‌ رفت‌ تو. دم‌ كپوره‌كشيده‌ مي‌شد به‌تخته‌هاي‌ رنگ‌شده‌ي‌ كف‌ ايوان‌.


ـ با كي‌ كار داريد؟
دختري‌ نلبكي‌ِ توت‌فرنگي‌ به‌دست‌ نشسته‌ بود رو صندلي‌ گهواره‌يي‌ِ حصيري‌ .گريگوري‌ در سكوت‌ تو بحر قلب‌ سرخي‌ رفت‌ كه‌ توت‌فرنگي‌ دور لب‌هاي‌ گوشتا لوددختر ساخته‌ بود. دخترك‌ هم‌ سرش‌ را كج‌ كرد رفت‌ تو نخ‌ تازه‌واردها. ميتكا به‌دادگريگوري‌ رسيد، سينه‌يي‌ صاف‌ كرد گفت‌:
ـ خواستيم‌ ببينيم‌ ماهي‌ مي‌خريد؟
ـ ماهي‌؟ صبركنيد بپرسم‌.


پاشد، تابي‌ به‌صندلي‌ گهواره‌يي‌ داد، پاهاي‌ لخت‌اش‌ تق‌تق‌ دم‌پايي‌هاي‌ گل‌دوزي‌شده‌اش‌ را درآورد، آفتاب‌ از پيرهن‌ سفيدش‌ گذشت‌ و حدود نامشخص‌ ران‌هاي‌ پر وتوري‌ِ پهن‌ و مواج‌ زيرپيرهني‌اش‌ قلب‌ ميتكا را لرزاند و سفيدي‌ِ اطلس‌وار نرمه‌ي‌ساق‌هاي‌ عريان‌ دختره‌ هاج‌ و واج‌اش‌ كرد. فقط‌ پوست‌ دور پاشنه‌هاش‌ بود كه‌ شيري‌مي‌زد. ميتكا آرنجي‌ حواله‌ي‌ گريگوري‌ كرد و گفت‌: ـ نگاه‌، گريشكا، دامن‌اش‌ را! عين‌شيشه‌ است‌. لامذهب‌ همه‌ي‌ جان‌اش‌ را از آن‌ پشت‌ مي‌شود ديد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید