رودکي گويد:
به سراي سپنج، مهمان را
دل نهادن هميشگي، نهرواست
زير خاک اندرونت بايد خفت
گرچه اکنونت خواب بر ديباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندر شدن تنهاست
يار تو زير خاک، مور و مگس
بَدَلِ آنکه گيسوَت پيراست
آنکه زلفين و گيسوَت پيراست
گرچه دينار يا درمش بهاست
چون ترا ديد زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابيناست
..