
02-15-2010
|
 |
ناظر و مدیر ادبیات  
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور
هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در
خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود - زندگی من از این لحظه تغییر
کرد - بیک نگاه کافی بود، برای اینکه آن فرشتهء آسمانی ،آن دختر اثيری،
تا آنجایی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثیر خودش را در من می گذارد.
در اين وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبلا
می دانسته ام.شرارهء چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش همه بنظر من آشنا
می آمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او
همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم.
می بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس
بکنم، فقط اشعهء نامریی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود.
این پیش آمد وحشت انگیز که باولین نگاه بنظر من آشنا آمد،
آیا همیشه دو نفر
عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطهء
مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را
می خواستم و یا عشق هیچکس را - آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر
بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیرمرد- این خندهء مشئوم رابطهء میان ما را
از هم پاره کرد.
تمام شب را باین فکر بودم. چندين بار خواستم بروم از روزنهء ديوار
نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیرمرد ترسیدم، روز بعد را بهمین فکر
بودم. آیا می توانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره
با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم
ولی همین که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک،
مانند همان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود - اصلا
هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شد- روزنه چهارگوشهء دیوار
بکلی مسدود و از جنس آن شده بود،
مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته
است- چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانه وار روی بدنهء دیوار مشت
میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمترین نشانه ای از روزنهء
ديوار دیده نمی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود - یکپارچه
سرب شده بود.
آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود، از این ببعد
مانند روحی که در شکنجه باشد، هر چه انتظار کشیدم - هر چه کشیک کشیدم،
هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت.- تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم،
نه یک روز، نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که
به محل جنایت خود برمی گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ
سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوریکه همهء سنگها و همهء ريگهای
اطراف آن را می شناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو،
از جوی آب و
از کسانی که آنجا دیده بودم پيدا نکردم - آنقدر شبها جلو مهتاب زانو
بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد،
استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین
اثری از او ندیدم - اصلا فهمیدم که همهء این کارها بیهوده است،
زیرا او
نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد -مثلا آبی
که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمهء منحصربفرد
ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبهء
معمولی نبوده و دستهای مادی ، دستهای آدمی آن را ندوخته بود - او یک
وجود برگزیده بود- فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده،
مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با
انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق
گل پژمرده می شد..........
.....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|