انتری که لوطيش مرده بود
راست است که ميگويند خواب دم صبح چرسي سنگين است. مخصوصا خواب لوطي جهان که دم دمهاي سحر با انترش مخمل از «پل آبگينه» راه افتاده بود و تمام روز «کَتل دختر» را پياده آمده بود و سرشب رسيده بود به «دشت برم» و تا آمده بود دود و دمي علم کند و ترياکي بکشد و چرسي برود و به انترش دود بدهد، شده بود نصف شب و خسته و مانده تو کنده کت و کلفت اين بلوط خوابيده بود. اما هر چه خسته هم که باشد نبايد تا اين وقت روز از جايش جنب نخورد و از سروصداي آن همه کاميون که از جاده ميگذشت و آن همه داد و فرياد زغالکشهايي که افتاده بودند تو دشت و پشت سرهم بلوطها را ميسوزاندند و زغال ميکردند بيدار نشود.
بسکه مخمل گردن کشيده بود و سر دو پا ايستاده بود که ببيند آيا لوطيش بيدار شده يا نه. پِکَر شده بود و حوصلهاش سر رفته بود. و حالا او هم گوشهاي کز کرده بود و منتظر بود لوطيش از خواب بيدار شود، او هم تمام روز را پا بپاي لوطيش راه آمده بود. گاهي دو پا و زماني چهار دست و پا راه رفته بود و ورجه ورجه کرده بود. حالا هم هرچه سرک ميکشيد، لوطيش از جايش تکان نميخورد. خُرد و خسته شده بود. کف دست و پايش درد ميکرد و پوست پوستي شده بود. هنوز هم گرد و خاک زيادي از ديروز توي موهايش و روي پوست تنش چسبيده بود. چشمهاي ريز و پوزه سگي و باريکش را به طرف بلوطي که لوطيش زير آن خوابيده بود انداخته بود و نشسته بود.
دستهايش را گذاشته بود ميان پايش و مات به خفتهی لوطيش نگاه ميکرد. دو باره حوصلهاش سر آمد و پا شد چند بار دورخودش گشت و زنجيرش را که با ميخ طويلهاش تو زمين کوفته شده بود گرفت و کشيد و دوباره مثل اول چشم براه نشست. بلاتکليف چشمهايش را به هم ميزد و به لوطياش نگاه ميکرد.
هنوز آفتاب تو دشت نيفتاده بود و پشت کوههاي بلند قايم بود. اما برگردان روشنايي ماتش از شکاف کوههاي «کوه مره» تو دشت تراويده بود. هنوز کوهها دور دست خواب بودند. نور خورشيد آنها را بيدار نکرده بود.
دشت سرخ بود. رنگ گل ارمني بود و مه خنگي رو زمين فروکش کرده بود. بلوطهاي گندهی گردآلود و پهن و کهن تو دشت پخش و پرا بود.
جاده دراز و باريکي مثل کرم کدو دشت را به دو نيم کرده بود. از هرطرف دشت ستونهاي دود بلوطهايي که زغال ميشد تو هواي آرام و بيجنبش بامداد بالا ميرفت و آن بالا بالاها که ميرسيد نابود ميشد و با آسمان قاتي ميشد.
لوطي جهان تو کندهی بلوط خشکيدهی کهني که حتي يک برگ سبز نداشت خوابيده بود. شاخههاي استخواني و بيروح و کج و کوله آن تو هم فرو رفته بود. از بس کاروانها زيرش منزل کرده بودند و ازش شاخه کنده بودند و تو کندهاش الو کرده بودند شکاف بيريخت دخمه مانندي تو کندهاش درست شده بود که ديوارش از يک ورقه زغال تَرک تَرک و براق پوشيده شده بود. سالها ميگذشت که اين بلوط مرده بود.
لوطي جهان تو اين شکاف، زير شولاي خود خوابيده بود. تکيهاش به ديوارهی تويي کنده بود و به آن لم داده بود. جلوش رو زمين، کشکولش بود، چپقش بود، وافورش بود، توبرهاش بود، کيسهی توتونش بود، قوطي چرسش بود، و چند حب زغال وارفتهی خاکستر شده هم جلوش ولو بود. صورت آبلهايش و ريش کوسهاش از زير شولا يک وري بيرون افتاده بود. مثل اينکه صورتکي در شولا پيچيده شده باشد.
مخمل رو دو پايش بلند شد و بسوي لوطيش سر کشيد چهرهی اخمو و سه گره ابروهاش تو هم پيچ خورده بود. پرههاي بريدهی بيني درازش رو پوزهی باريکش چسبيده بود و ميلرزيد. خلقش تنگ بود. هيچ دل و دماغ نداشت. چهره مهتابي و چشمان وردريده لوطي برايش تازگي داشت. اينطرف و آنطرف خودش را نگاه کرد و باز نشست رو زمين. چشمانش رو زمين ميدويد. گويي پي چيزي ميگشت.
او را لوطيش زير درخت کهن بزرگي بسته بود ميخ طويلهی بلند و زمختش تو خاک چمن پوشيدهی نمناک دفن شده بود و مرکز دايرهاي بود که او را به زمين وصل کرده بود. جوي صاف باريکي ميان او و بلوطي که لوطي زيرش خوابيده بود جاري بود.
به لوطيش خيره نگاه ميکرد. گويي چيز تازهاي در او ديده بود. يکبار خيال کرد که لوطيش از خواب بيدار شده. اما در پوست صورتش هيچ جنبشي نبود. چشم او آن نور هميشگي را نداشت. صورت او بيرنگ بود. مانند چرم خام بود. چشمان لوطي باز بود و خيره جلوش کلا پيسه و وقزده نگاه ميکرد. معلوم نبود مرده است يا تازه از خواب بيدار شده بود و داشت فکر ميکرد. چهرهاش صاف و رک و مردهوار خشکيده بود. چشمخانههايش دريده و گشاد بود. از گوشهی دهنش آب لزجي مثل سفيدهی تخممرغ سرازير شده بود.
مخمل ترسيده بود. چند بار پشت سرهم با تمام زوري که داشت هيکل درشت. نکرهی خود را از زمين بلند کرد وپريد تو هوا. اما قلادهاش گردنش را آزار ميداد. همهی نگاهش به لوطيش بود. يک چيزي فهميده بود. صورت او برايش جور ديگر شده بود. ديگر ازش نميترسيد. او برايش بيگانه شده بود. هرچه به آن نگاه ميکرد چيزي از آن نميفهميد چه شده. تا آن روز لوطيش را با اين قيافه نديده بود. تا آن روز آدم را چنان زبون و بي آزار نديده بود. او ديگر از اين قيافه نميترسيد. صورتي که تکان خوردن هرگوشهی پوست آن جانش را ميلرزاند اکنون ديگر به او چيزي نميگفت. چشماني که هر گردش آن رازي از همزاد دنياي ديگرش به او ميفهماند اکنون دريده و خاموش و بينور باز بود.
به ناگهان وحشت تنهايي پرشکنجهاي درونش را گاز گرفت. تنهايي را حس کرد. لوطيش برايش حالت همان کنده بلوط را پيدا کرده بود. شستش باخبر شد که او در آن دشت گل و گشاد تنهاست و هيچکس را نميشناسد. دايم اينسو و آنسو تکان ميخورد و دور خودش ميچرخيد. بعد ايستاد و به آدمهايي که دورادور دشت پاي دودهايي که به آسمان ميرفت در تکاپو بودند نگاه کرد. آنوقت بيشتر ترسيد.
کتکهايي که هميشه از لوطيش خورده بود و زهر چشمهايی که از او ديده بود پيش چشمش بود. باز نشست رو زمين و تو صورت لوطيش ماهرخ رفت . بعد چشمان ريز و پر تشويشش را به برگهاي تيرهی گرد گرفتهی وز کردهی درخت پهني که خودش زيرش بسته شده بود دوخت. سپس چشمها را بسوي لوطيش که تو کنده بلوط کنجله شده بود گرداند. مثل اينکه تکليفش را از او ميپرسيد.