لوطي اتفاقا خواب به خواب شده بود و مخمل هم خيلي زود حس کرده بود که لوطيش فرسنگها از او فرار کرده و ديگر او را نميشناسد.
ديشب که از راه رسيدند زير همين بلوط منزل کردند. لوطي جهان به رسيدن آنجا زنجير مخمل را رو زمين، زير همين بلوط، ول کرد و خودش هول هولکي آتشي روشن کرد و قوري و استکان و دم و دستگاهش و قوطي جرسش و وافورش و ترياکش را از توبره اش در آورد و کنار آتش گذاشت. بعد هم چهار تا گنجشک پخته چرزيده و پرزيده که روز پيشش در «کازرون» خريده بود و لاي نان پيچيده بود از تو توبرهاش در آورد و با مخمل مشغول خوردن شد. و بعد هولکي، شام خورده نخورده، وافور را پيش کشيد و چند بستي پشت سرهم زد و آخرهاي بستش هم مانند هميشه به مخمل دود داد.
مخمل روبرويش نشسته بود و ذرات دود را ميبلعيد. پرههاي بينياش مانند شاخک سر مورچه حساس و گيرنده بود. اما لوطي بستهاي اول را براي خودش ميکشيد و دودش را تو ريهاش نابود ميکرد و اعتنايي به مخمل نداشت. هرچند ميدانست او هم مانند خودش دود ميخواهد، اما به او محل نميگذاشت. لوطي وقتي که خلُقش تنگ بود کيفش دير ميشد خدا را بنده نبود. در شهر هم همينطور بود. مخمل در قهوهخانهها و شيرهکش خانهها بيشتر از دود ديگران بهره ميبرد تا از دودي که لوطيش بيرون ميداد.
در شهر وقتي که معرکهاش ميگرفت و چراغها را يکي يکي جمع کرده بود و ميخواست سر مردم را شيره بمالد و جيم بشود، خماري مخمل را بهانه ميکرد و با صداي مودارش به مخمل ميگفت: «مخمل؛ مخمل جونم، خماري هندي لامسب! شيرهاي مبتلا! خماري؟ غصه نخور همين حالا ميبرم دودت ميدم سر حال مياي.»
اما تو قهوه خانهها که ميرسيدند به او محل نميگذاشت و خودش مينشست و سير ترياکش را ميکشيد و بعد چند پُک دود تنگ بيرمق که لعاب و شيرهی آن توي ريهی خودش مکيده شده بود بسوي مخمل ول ميداد. حالا هم که تو بيابان بودند همينطور بود. و ديشب هم دود حسابي به مخمل نرسيده بود وحالا خمار بود.
ديشب پيش از خواب لوطي جهان پس از آنکه از ترياک سير شد چند تا سرچپق حشيش چاق کرد و پي در پي با قلاج کشيد. به مخمل هم دود داد. سپس بيشتاب از جايش بلند شد و زنجير مخمل را گرفت و برد سوي ديگر جو، زير يک درخت بن، ميخ طويلهاش را تا ته تو زمين کوفت و برگشت خوابيد.
اما خواب به خواب شد. و صبح گاه که مخمل چشمش را باز کرد، از تو هواي فلفل نمکي بامداد دانست که لوطيش حالت همان کنده بلوط را پيدا کرده و خشکش زده و چشمانش بينور است و به او فرمان نميدهد و با او کاري ندارد و او تنهاست و آزاد است.
ديگر لوطيش آنجا برايش وجود نداشت. نميدانست چکار کند، هيچوقت خودش را بي لوطي نديده بود. لوطي برايش همزادي بود که بي او، وجودش ناقص بود. مثل اين بود که نيمي از مغزش فلج شده بود و کار نميکرد. تا يادش بود از ميان آدمها، تنها لوطي جهان را ميشناخت، و او بود که همزبانش بود و به دنياي آدمهاي ديگر ربطش ميداد. زبان هيچکس را به خوبي زبان او نميفهميد. يکي عمر براي او جاي دوست و دشمن را نشان داده بود و کونش را هوا کرده بود، اما هرکاري که کرده بود به فرمان و اشارهی لوطي جهان کرده بود.
در جنده خانهها، در قهوه خانهها، در ميدانها، در تکيهها، در گاراژها، درگورستانها، در کاروانسراها، زير بازارچهها که لوطي بساط معرکهاش را پهن ميکرد همه جور آدم دور او و مخمل جمع مي شدند. و از آدم ها هميشه اين خاطره در دلش بود که براي آزار و انگولک کردن او بود که دورش جمع ميشدند. اينها بودند که سنگ و ميوهی گنديده و چوب و استخوان و کفش پاره و پوست انار و سرگين و آهن پاره بسوي او ميانداختند و همه ميخواستند که او کونش را هوا کند وجاي دشمن را به آنها نشان دهد.