اما مخمل سنگسار ميشد و حرف هيچکس را گوش نميداد. فقط گوش بزنگ لوطي بود که تا زنجيرش را تکان ميداد هرچه او ميخواست برايش ميکرد. گاه ميشد که آدمها براي اينکه او ادايشان را دربياورد کونشان را کج ميکردند و به او جاي دشمن را نشان ميدادند. اما او بشان لوچه پيچک و دندان غرچه ميکرد، و بعد پشتش را به آنها ميکرد و کون قرمز براقش را که مثل يک دمل گنده باد کرده و زير دم منگوله دارش چسبيده بود به آنها نشان ميداد.
و اين حرکتي بود که لوطي به او ياد داده بود که براي اشخاص ناتو خرمگسهاي معرکه بکند. آنهايي که به او لوطي متلک ميگفتند و ميخواستند مردم را از دور و ورش دور کنند لوطي زنجير مخمل را تکان ميداد و با صداي چسبناکش ميگفت:
«مخمل جاي خر مگس معرکه کجاس؟»
مخمل سرش را ميگذاشت زمين و کونش را هوا ميکرد و دستش را با بيچارگي ميگذاشت روي آن و صداي خام و اندوهباري از گلويش بيرون ميپريد.
«اوم. اوم. اوم.»
دوباره لوطي جهان ميگفت: «جاي آدماي مردم آزار کجاس؟»
دوباره همانطور که کونش هوا بود با دستش بروي آن فشار ميآورد و همان صداي نارس از گلويش درميآمد.
«اوم. اوم. اوم.»
همه را با ترس و نگاههاي دزدکي براي لوطيش انجام ميداد. «دشمن» لعنتي بود که تو گوشش قالبي داشت و هرگاه از زبان لوطيش بيرون ميپريد ميرفت تو گوشش و تو آن قالب جا ميگرفت و آنجا را لبريز ميکرد و آنوقت بود که سرش را ميگذاشت زمين و دست ميگذاشت رو کونش. اين کارش بود. براي همين به دنيا آمده بود.
اما از هر چه آدم که ميديد بيزار بود. چشم ديدن آنها را نداشت. نگاه لوطيش پشتش را ميلرزاند. از او بيش از همه کس ميترسيد. از او بيزار بود. ازش ميترسيد. زندگيش جز ترس از محيط خودش برايش چيز ديگر نبود. از هرچه دور و ورش بود وحشت داشت.
با تجربه دريافته بود که همه دشمن خوني او هستند. هميشه منتظر بود که خيزران لوطي رو مغزش پايين بياييد يا قلاده گردنش را بفشارد، يا لگد تو پهلويش بخورد. هرچه ميکرد مجبور بود. هر چه ميديد مجبور بود و هرچه ميخورد مجبور بود.
زنجيري داشت که سرش به دست کس ديگر بود و هر جا که زنجيردار ميخواست ميکشيدش. هيچ دست خودش نبود. تمام عمرش کشيده شده بود. اما حالا ناگهان ديد که تمام آن نيرويي که تا پيش از اين از هيکل لوطيش بيرون ميزد و او را تسخير کرده بود، بکلي از ميان رفته. ديگر پيوندي وجود نداشت که او را به لوطيش بچسباند.
لوطي لاشهی تاريک و بينوري بود که هيچگونه بستگي با مخمل نداشت. مثل زمين بود. حالا ديگر تنفري که مخمل به او داشت کاهش يافته بود و به درجهاي رسيده بود که او به زمين و محيطي سفت و زمخت و پر دوام دور و ور خودش داشت.