نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض انتری که لوطيش مرده بود

چندک نشست و سرش را خاراند. سپس گيج، چند بار دور خودش چرخيد. ناگهان چشمش به زنجيرش افتاد. آن را ديد. تا آن زمان اين‌گونه پرشگفت و کينه‌جو به آن ننگريسته بود. خشن و زنگ خورده و سنگين بود. هميشه همانطور بود.

و تا خودش را شناخته بود مانند کفچه ماري دور او چنبره زده بود. هم او را کشيده بود وهم او را در ميان گرفته بود وهم راه فرار را بر او بسته بود. يک سويش با ميخ طويله درازي به زمين گير بود و سر ديگرش به دور گردن او پرچ شده بود.


هميشه همينطور بود. تا خودش را ديده بود اين بار گران بگردنش بود. مانند يکي از اعضاي تنش بود. آن را خوب مي‌شناخت و مانند لوطي‌ش و همه چيز ديگر ازش بيزار بود.

اما مي‌دانست که با اعضاي تنش فرق دارد. از آنها سخت‌تر بود. جز گران‌باري و خستگي و زيان و آزار از آن چيزي نديده بود.
زنجير را با هر دو دستش گرفت و از روي زمين بلندش کرد. دستش را آورد بالا. رسيد زير گلويش، همانجا که قلاب و قلاده بهم پرچ شده بود. آنرا تکان تکان داد و با ناشي‌گري با آن ور رفت.


با گيجي و نافهمي دست‌هايش را آورد پايين زنجير، بسوي ميخ طويله‌اي که به زمين گير بود مي‌رفت، مثل اينکه از بندي آويزان شده بود و با دست روي آن راه مي‌رفت. رسيد به آخر زنجير که ديگر از آن او نبود و يک دنياي ديگر بود که او را گرفته بود و به خودش گير داده بود.


لوطي جهان ميخ طويله زنجير مخمل را تا حلقه‌اش قرص و قايم تو زمين مي‌کوبيد. مي‌گفت: «از انَتر حيوني حروم‌زاده‌تر تو دنيا نيس. تا چشم آدمو مي‌پاد زهرش را مي‌ريزه. يکوخت ديدي آدمو تو خواب خفه کرد.»



__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید