دشت روشنتر شده بود. آفتاب تويش پهن شده بود. رنگ مس گداختهاي را داشت که داشت کمکم سرد ميشد. صداي وور و وور کاميونها تو آن پيچيده بود.
هيچ نميدانست کجا ميرود. هميشه لوطيش مانند سايه بغل دست او راه رفته بود، مانند يک ديوار. اما حالا صداي سريدن زنجير به روي خاک و سنگلاخ بود که کلافهاش کرده بود. زنجيرش همزادش بود. حالا خودش بود و زنجيرش. و زنجيرش از هميشه سنگينتر شده بود و توي دست و پايش ميگرفت و صداي آزار دهندهاش تنهايياش را ميشکست.
از چند تخته سنگ گذشت. حالا ديگر از لوطياش دور شده بود. روي دو پا راه ميرفت. دمش کوتاه و سرش منگوله داشت. هيکل گندهاش زنجيرش را ميکشيد و خميده راه ميرفت قيدي نداشت، هرجا ميخواست ميرفت. کسي نبود زنجيرش را بکشد و خودش زنجير خود را ميکشيد. از لوطياش فرار کرده بود که آزاد باشد. به سوي دنياي ديگري ميرفت که نميدانست کجاست، اما حس ميکرد همين قدر که لوطي نداشته باشد آزاد است.
آمد به چراگاهي که گله گوسفندي تو آن ميچريد. همه آنها سرشان زير بود و داشتند علفهاي کوتاه را نيش ميکشيدند. تو هم ميلوليدند و سرشان به کار خودشان بند بود. بچه چوپاني تو علفها پاهايش را دراز کرده بود و ني ميزد. توي چراگاه تکتک بلوطهاي گندهی گرد گرفته سنگين و خاموش پراکنده بودند. مخمل در حاشيه چراگاه زير بلوطي نشست و به چوپان و گوسفندها نگاه کرد.
کمي آرام گرفته بود. همين مسافت کوتاهي که به اختيار خودش راه آمده بود زندهاش کرده بود. از گلهی گوسفند خوشش آمد. حس ميکرد بچه چوپاني که در آن جا نشسته از گوسفندها به او آشناتر و نزديکتر است. سرگرمي تازهاي برايش پيدا شده بود. به کسي کاري نداشت، اما پيدرپي دور و ور خودش را ميپاييد. ترس تو تنش وول مي زد.
در اين هنگام خرمگس پر طاوسي گندهاي ريگ تو جوش شد و هردم خودش را سخت به چشم و صورت او ميزد و آزارش ميداد. مينشست گوشهی چشمش و او را نيش ميزد. مخمل با مهارت و حوصله دزد کرد و به چالاکي آن را ميان انگشتانش گرفت. کمي به آن نگاه کرد و سپس گذاشتش تو دهنش و خوردش.