نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حالا ديگر خودش تنها بود و ترسي از لوطي‌اش نداشت. سستي و کرختي تنش رفته بود. گرم شده بود. نيروي تازه‌ی پُر کيفي تو رگ و پوستش دويده بود.



پي‌درپي دستش روي آنچه که تويش چسبيده بود بالا و پائين مي رفت. پوستش آن رو ليز مي خورد. نمي‌دانست چه مي‌کند. اما چشم به راه يک دگرگوني درون بود. منتظر يک لذت آشناي سير کننده بود.


يک لذت جسمي او را در کارش پشتيباني مي‌کرد. تنش مي‌لريزيد. خودش را دردمندانه مي‌ماليد. به حالت غم‌انگيز دستپاچه و هول خورده‌اي جلو خودش را نگاه مي‌کرد. همه چيز از يادش رفته بود. خودش را فراموش کرده بود. تو تيره‌ی پشتش لرزش خارش دهن‌هاي پيدا شد. داشت کم کم از حال مي‌رفت. چشمانش نيم بسته شده بود. داشت مي‌شد که ناگهان هيولاي شاهين نيرومندي از ته آسمان تند و تيز به سويش يله شد. شاهين خونخوار و کينه‌جو با چنگال و نوک‌ باز به سوي مخمل حمله برد.


دردم غريزه‌ی حفظ جان مخمل بر تمام ميل‌هاي ديگرش غلبه يافت. هراسان از جايش پريد و روي دو پا بلند شد. خطر را حس کرده بود. گويي ديوانه شد. نيش دندان و چنگال‌هايش را براي دفاع باز شد. دست‌هايش را بالاي سرش بلند کرد و دندان‌هاي نيرومندش بيرون زد اما زنجير مزاحمش بود. گردنش را خسته کرده بود و به سوي زمين مي‌کشيديش. شايد در تمام آن مدتي که خود را آزاد مي‌دانست با زنجير از يادش رفته بود و يا چون مانند يکي از اعضاي تنش شده بود و هميشه آن را ديده بود ديگر به آن اهميتي نمي‌داد.
شاهين به تندي از بالاي سرش گذشت و کوهي ترس و تهديدي بر سر او ريخت و به همين تندي که يله شده بود اوج گرفت. هردو از هم ترسيده بودند. کمي دور وور خودش را نگاه کرد. از آنجا هم سر خورد. آنجا هم جاي زيستن نبود. آسايش او بهم خورده بود. بازهم تهديد شده بود. کوچکترين نشان ياري و همدردي در اطراف خود نمي‌ديد. همه چيز بيگانه و تهديد کننده بود. مثل اينکه همه جا رو زمين سوزن کاشته بودند. يک آن نمي‌شد درنگ کرد. زمين مثل تابه‌ی گداخته‌اي پايش را مي‌سوزاند و به فرار ناچارش مي‌کرد.


خسته و درمانده و بيم خورده و غمگين راه افتاد. باز هم از همان راهي که آمده بود. از همان راهي که فرار پيروزمندانه و در جستجوي آزادي از آن شده بود برگشت. نيرويي او را به پيش لاشه‌ی تنها موجوي که تا چشمش روشنايي روز ديده بود او را شناخته بود مي‌کشانيد. حس کرده بود که بودنش بي‌لوطي‌اش کامل نيست. با رضايت و خواستن پر شوقي رفت به سوي کهنه‌ترين دشمني که پس از مرگ نيز او را به دنبال خود مي‌کشانيد. زنجيرش را به دنبال مي‌کشانيد و مي‌رفت. ولي اين زنجير بود که او را مي‌کشانيد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید