لاشهی لوطي دست نخورده سرجايش بود. هنوز به درخت لم داده بود. مخمل او را که ديد خوشحال شد. دوستياش به او گل کرده بود.
دلش قرص شد. تنهايياش برهم خورد. لاشه مانند يک اسباب بازي بديع او را گول ميزد و به خودش ميکشانيد. از فرار هم سرخورده بود. فرار هم وجود نداشت. درگير و دار فرار هم تهديد ميشد.
مرگ لوطي به او آزادي نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجير زيادتر شده بود. او در دايرهاي چرخ ميخورد که نميدانست از کجاي محيطش شروع کرده بود چندبار از جايگاه شروع گذشته. هميشه سر جاي خودش و در يک نقطه درجا ميزد.
اکنون ديگر کاملا خسته و مانده بود از همه جا نااميد بود. هر جا رفته بود رانده شده بود. تنش مورمور ميکرد. دست و پايش کوفته شده بود. راه رفتن ديروز و تشويش بي دودي و زندگي نامأنوس امروز از پا درش آورده بود.
با ترديد و نااميدي آمد زانو به زانوي لوطياش گرفت نشست و سرگردان به او نگاه ميکرد. اندوه سرتاپايش را گرفته بود. نميدانست چکار کند. اما آمده بود که همان جا پهلوي لوطياش باشد و نميخواست از پهلوي او برود.
و لوطياش که بجاي زبانش بود و پيوند او با دنياي ديگر بود مرده بود.
دوتا زغالکش دهاتي با دو تير گنده که رو دوششان بود از دور به سوي مخمل و بلوط خشکيده و لوطي مرده پيش ميآمدند. مخمل از ديدن آنها سخت هراسيد.
اما لوطياش پهلويش بود. با التماس و به لاشهی لوطياش نگاه کرد و چند صداي بريده تو گلويش غرغره بشد. تنش ميليرزيد.