نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 02-17-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض قفس

قفس


قفسی پر از مرغ و خروس‌های خصی و لاری و رسمی و کله ماری و زير‌ه‌ای و گل باقلايی و شيربرنجی و کاکلی و دم‌کل و پاکوتاه و جوجه‌های لندوک مافنگی کنار پياده‌رو، لب جوی يخ بسته‌ای گذاشته بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آب لمبو و پوست پرتقال و برگ‌های خشک و زرد و زبيل‌های ديگر قاتی يخ بسته شده بود.

لب جو، نزديک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شده‌ی يخ بسته که پر مرغ و شلغم گنديده و ته سيگار و کله و پاهای بريده‌ی مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.

کف قفس خيس بود. از فضله‌ی مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله‌ها بود. پای مرغ و خروس‌ها و پرهايشان خيس بود. از فضله خيس بود. جايشان تنگ بود. همه تو هم تپيده بودند. مانند دانه‌های بلال بهم چسبيده بودند. جا نبود کز کنند.

جا نبود بايستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک می‌زدند و کاکل هم را می‌کندند. جا نبود. همه توسری می‌خوردند. همه جايشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه‌شان بود. همه با هم بيگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هيچکس روزگارش از ديگری بهتر نبود.

آن‌هايی که پس از توسری خوردن سرشان را پايين می‌آوردند و زير پر و بال و لاپای هم قايم می‌شدند، خواه ناخواه تُک‌شان تو فضله‌های کف قفس می‌خورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی وَرمی‌چيدند. آن‌هايی که حتی جا نبود تُک‌شان به فضله‌های ته قفس بخورد، بناچار به سيم ديواره‌ی قفس تُک می‌زدند و خيره به بيرون می‌نگريستند.

اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زيستن هم نبود. نه تُک غضروفی و نه چنگال و نه قُدقُد خشم‌آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمی‌نمود. اما سرگرم‌شان می‌کرد. دنيای بيرون به آن‌ها بيگانه و سنگ‌دل بود. نه خيره و دردناک نگريستن و نه زيبايی پر و بال‌شان به آن‌ها کمک نمی‌کرد.


تو هم می لوليدند و تو فضله‌‌ی خودشان تُک می‌زدند و از کاسه شکسته‌ی کنار قفس آب می‌نوشيدند و سرهايشان را به نشان سپاس بالا می‌کردند و به سقف دروغ و شوخ‌گن و مسخره‌ی قفس می‌نگريستند و حنجره‌های نرم و نازک‌شان را تکان می‌دادند.


در آن‌دم که چرت می‌زدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکليف بودند. رهايی نبود. جای زيست و گريز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آن‌ها با يک محکوميت دستجمعی در سردی و بيگانگی و تنهايی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان می‌پلکيدند.

بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پديد آمد. دستی سياه سوخته و رگ درآمده و چرکين و شوم و پينه بسته تو قفس رانده شد و ميان هم قفسان به کندوکو در آمد. دست با سنگ‌دلی و خشم و بی اعتنايی در ميان آن به درو افتاد و آشوبی پديدار کرد. هم قفسان بوی مرگ‌آلود آشنايی شنيدند. چندششان شد و پَرپَر زدند و زير پر و بال هم پنهان شدند.

دست بالای سرشان می‌چرخيد، و مانند آهن ربای نيرومندی آن‌ها را چون براده‌ی آهن می‌لرزاند. دست همه جا گشت و از بيرون چشمی چون «رادار» آنرا راهنمايی می‌کرد تا سرانجام بيخ بال جوجه‌ی ريقونه‌ای چسبيد و آن را از آن ميان بلند کرد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید