اما هنوز دست و جوجهای که در آن تقلا و جيک جيک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای ديگر میچرخيد و از قفس بيرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جويدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند.
سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بيگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بيگانه و بی اعتنا و بیمهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند.
پای قفس، در بيرون کاردی تيز و کهن بر گلوی جوجه ماليده شد و خونش را بيرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میديدند. قُدقُد میکردند و ديوارهی قفس را تُک میزدند. اما ديوار قفس سخت بود. بيرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. اين بود که بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشيده شده بود.
هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تُک خود را توی فضلهها شيار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زيرهای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابيد و خروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضلهها خوابيد و پا شد.
خودش را تکان داد و پر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چريد. بعد تو لک رفت. کمی ايستاد، دوباره سرگرم چرا شد.
قُدقُد و شيون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده ميان قفس چندک زد و بيم خورده تخم دلمهی بیپوست خونينی تو منجلاب قفس وُل داد. در دم دست سياه سوختهی رگ درآمدهی چرکين شوم پينه بستهای هوای درون قفس را دريد و تخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بيرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بلعيد. همقفسان چشم براه، خيره جلو خود را مینگريستند.
...