عباس تو منقل به وافورش نگاه ميكرد. تخم چشمهايش درد ميكرد. سر كوچك مكيده شدهاش روي گردنش سنگيني ميكرد، انگار زوركي نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت:
«تو اين آب و هواي نموك اگه آدم اينم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو ميخيسونه. ببين سيگار چجوری از هم وا ميره. يه ذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب ميسوزه. نميدونم اين چه حسابيه كه از كازرون كه سرازير ميشي مزش عوض ميشه.
گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نميدوني چه نعشهاي داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتي؟ اي خدا خراب كنه اين بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمينگير شدم.
اگه اين ترياك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. يه دختريه بندرعباسي دوازده سيزده سالهي ملوسي تو «شقو» صيغه كرده بودم. اين دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم ميگشت. اونم پيوك گرفت. منم پيوك درآوردم. اول من درآوردم، ديگه خوب شده بودم كه او افتاد.
ديگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. يه بويي ميداد كه آدم ميتونس پهلوش بمونه. بابا ننش ميگفتن فايده نداره خوب نميشه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هيچي واسيه پادرد از اين بهتر نيس. لامسب دواي همه درديه مگه دواي خودش.»
سياه و شوفرهاي ديگر خاموش نشسته بودند. سياه به فانوس بادي كه لولهاش از دود قهوهاي شده بود نگاه ميكرد. دود تيزكي از گوشهي فتيلهاش بالا ميزد و تو لوله پخش ميشد. اكبر ته ريش خارخاري داشت. سر و رويش لجن گرفته بود. هيكلش گنده و خرسكي بود.
از سياه گندهتر بود. كلهاش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. هميشه گوشهي دهن و لبهايش تر بود. لبهايش از هم جدا بود و خفت روي دندانهايش خوابيده بود، مثل ليفهي تنبان. گوشههاي چشمش چروك خورده بود. لپهاي چرميش از تو صورتش بيرون زده بود. هميشه در حال دهن كجي بود.
حرفهاي عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پيش عباس بود
. دلش ميخواست باز هم او برايش حرف بزند. صداي ريزش باران منگش كرده بود. آهسته يك ور شد و دستش كرد توي جيب كتش و يك قوطي حلبي كوچك بيرون آورد. كمي بلاتكليف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلي و بي شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد.
آن وقت با دو انگشتش مثل اينكه بخواهد جايي را نيشگان بگيرد، يك نيشگان تنباكو خوراكي از توي آن بيرون آورد و گذاشت زير لب پايينش. قوطي را گذاشت جلوش رو زمين. بعد با كيف لب و لوچهاش را جمع كرد و تف لزج زردي با فشار از گوشهي لبش پراند رو عدلهاي پنبه.
بعد دست كرد تو جيبش و يك مشت شاه بلوط درآورد و ريخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صداي بهم خوردن آتش چرتش دريد. چشمانش را باز كرد. از ديدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صداي خفهي بي حالتي گفت