اكبر برزخ شده بود. ديگر حرف نزد. عباس چشمش به شعلههاي آبي رنگي بود كه لاي گلهاي آتش زبانه ميكشيد. از آن زبانهها خوشش ميآمد و براي زنده ماندنش از آنها سوخت ميگرفت. پيش خودش فكر ميكرد:
«من ازهمه بي دس و پاترم. هر وخت يه سير ترياك باهام بود گير مفتش افتادم. اما حالا خودمونيم، تو اون كون و پيزي داري كه شش فرسخ تو گل و شل راه بيفتي چمدون ترياك كول بكشي از جلو چشم امنيه رد كني؟ هر كي خربزه ميخوره، قربون، بايد پاي لرزشم بشينه.» سپس با صداي سنگين خوابآلودش مثل اينكه ريگ زير زبانش باشد گفت:
«نه جانم عقلم خوب چيزيه. اگه كهزاد ترياك داشت با ماشين بهتر ميتونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگيرنش بيچارش ميكنن.»
سياه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت:
«قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطاي آتيش پاريه كه انگشت كون قلاغ ميكنه كه جارچي خداش ميگن. خيال كردي اونقده هالوهِ كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن ميمونه. هزار راه و بيراهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امينه ميترسه؟ ميگن دز كه بدز ميرسه تير از چليه كمون ورميداره.»
اكبر با نيش و زخم زبان نگذاشت سياه حرف بزند، تو حرفش دويد و گفت:
«لابد خبر نداري همين كهزادخاني كه انگشت كون قلاغ ميكنه حالا كارش به جاكشي كشيده.»
بعد تف بزرگي روي عدلها انداخت و گفت:
«بله. مرجون كلايه قرمساقي سرش گذوشته رفته. ديگه نميخواد اسمش تو آدما بياري. آبرو هرچي شوفره برده. هيشكي رو ديدي با اين آبروريزي مترس بشونه. اين زيور فسايي چه گُهيه كه آدم واسش اينكارا بكنه. اينجور اسيرش بشه و اينجور خودشو خرابش بكنه. حتم چي خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اينكارا نميكنه. مردكه هوش تو سرش نيس.»
سياه اخمو جلوش نگاه ميكرد. به صورت اكبر نگاه نميكرد. چشمانش مثل شاهي سفيد توي صورتش برق ميزد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شري بود. اما لوطي بود.
بعد سرش را انداخت زير و جويده جويده، گويي با ديگري بود و نه با اكبر، گفت:
«هر دلي يه نگاري ميپسنده. همه مترس ميگيرن. هركي رو كه نگاه كني يه نمكردهاي داره. اينكه عيب نشد. من بدي ازش نديدم. لوطيه.» اكبر تحقيرآميز صدايش را بلندتر كرده گفت:
«حالا تو هم لنگه كفش كهنهي او شدي و ازش بالاداري ميكني؟ نميگم مترس نگيره. ميگم زيور قابل اين دسك و دمبكها نيس. حالا آب ريختي رو سرش نشونديش سرت بخوره. دست بگير، افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش دَدَر شهر. نه اينكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتي بيرون مرجون هر چي جاشو و ماهيگيره بياره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ريگم پول خرجش كن.»
بعد خندهي نيشداري كرد و گفت:
«اينكه ديگه واسيه مامانش مترس نميشه.»
...