«دس بنه سر مملم، خوم تخت ايوايسم.»
كهزاد با دلخوري لوسي باد انداخت تو دماغش و گفت:
«ديدي بازم اذيت كردي؟ اين نميخوام. همو كه ميدوني خوشم مياد بخون.»
زيور با لجبازي سربسرش گذاشت و گفت:
«چه فويده داره. منكه زخمم نميشه.»
كهزاد با التماس گفت:
«بهت كاري ندارم. خوشم مياد همون بخوني. اگه دست بهت زدم هر چه ميخوي بگو. مرگ من بخون.»
زيور گفت: «سرم نميشه.» اما فورا خواند:
«ار ايخواي بوست بدم دلمو رضا كن.»
«دس بنه سر مملم لنگم هوا كن.»
كهزاد آتشي شد. خودش را سفت به زيور چسبانيد و با دماغ و دهن زير بناگوشش را قرص ماچ كرد. دستش را برد زير بغل زيور كه خيس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد، و بريده بريده تو دماغي گفت:
«برات ميميرم. الهي كه قربون چشمات برم. تو بواي مني. كاشكي تب و دردت بجون من ميومد. من تو اين دنيا غير از تو هيچكه ندارم. اگه تو ولم كني ميميرم. بچه رو ور ميداريم ميريم شيراز. هوا مثه بهشت. تا ميتوني زردآلو كتوني بخور حظ كن. هرچي بخوي واست فراهم ميكنم. من كار ميكنم و زحمت ميكشم تو راحت كن.»
زيور سرش را كج كرده بود و باو ميخنديد. صداي تودل خالي كن رعد سنگيني اتاق را لرزاند. صداي رميدن موجها با غرش تندر يكي شده بود. هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا ميلرزيد كه تندر تازهاي از شكم آسمان مثل قارچ جوانه ميزد. مثل اينكه از آسمان حلب نفتي خالي بزمين ميباريد. شاه موجي سنگين از دريا به خيابان پريد و رگبار تند آن در و شيشههاي پنجره را قايم تكان داد؛ مثل اينكه كسي داشت آنها را از جا ميكند كه بيايد تو اتاق. موجها روهم هوار ميشدند. كهزاد وحشت زده از جايش پريد و راست نشست. خيال كرد طاق دارد ميآيد پايين. بعد خيال كرد ماشينش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاريكي به جايي كه سر زيور بود نگاه كرد و خجالت كشيد. آنوقت براي تبرئهي خودش گفت:
«عجب هوايه ناتويه. بند دل آدم ميبره. هر كي ندونه ميگه دريا ديونه شده. خدا بداد اوناي برسه كه حالا رو دريا هسن. چه موجاي خونه خراب كني. مثه اينكه ميخواد خونهرو از ريشه بكنه. تو را بخدا بوشهرم شد جا؟ هر چي ميگم بريم شيراز، بريم شيراز، همش امروز فردا ميكني. تو از اين دريا و آسمون غرمبهها نميترسي؟»
زيور خيره تو انبوه تاريكي سقف اتاق نگاه ميكرد. به صداي رعد و كهزاد گوش ميداد. كهزاد كه خاموش شد او با بياعتنايي گفت:
«نه چه ترسي داره؟ از چه بترسم؟ باد و تيفون كه ترسي نداره. هميشه هم دريا ايجوري ديوونه نيس. گاهي وختي كه قران يا بچيه حرومزده توش ميندازن ديوونه ميشه.»
هر دو خاموش شدند. موجهاي سنگين قيرآلود به بدنهي ساحل ميخورد و برميگشت تو دريا و پف نمهاي آن تو ساحل ميپاشيد. و صداي خراب شدن موجها منگ كننده بود. و آسمان و دريا مست كرده بودند. و دل هوا بهم ميخورد. و دل دريا آشوب ميكرد. و آسمان داشت بالا ميآورد. و صداي رعد مثل چك تو گوش آدم ميخورد و از چشم آدم ستاره ميپريد. و موجها رو سر هم هوار ميشدند.
/SadeghChobak
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
ویرایش توسط ساقي : 02-17-2010 در ساعت 12:18 AM
|