نمایش پست تنها
  #60  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آستین پوستین شما دارد در میان آتشهای مناقل می سوزد!/

آستین پوستین شما دارد در میان آتشهای مناقل می سوزد!

شخص اسم رسم داری، غلامی داشت. این غلام همیشه در کارها و حرف زدنش عجله میکرد. آقا از این رفتار خوشش نمی آمد. روزی مجلسی مهیا بود و خیلی از بزرگان هم حضور داشتند. غلام با عجله مطلبی را به آقا گفت طوری که هیچ کس از حرفهای او چیزی نفهمید و حاضران مجلس به او خیره خیره نگاه کردند. وقتی مهمانها رفتند، مرد با غلامش دعوا کرد و گفت: «به تو چقدر نصیجت کنم که با عجله حرف نزنی. اگر از این به بعد حرفی را با عجله بزنی کتکت میزنم.» غلام هم حرف آقایش را مثل گوشواره در گوش کرد. از آن ماجرا مدتی گذشت تا اینکه یک روز که هوا خیلی سرد بود، آقا پوستینی به دوش گرفته و جلویش هم یک منقل پر از آتش گذاشته بود و داشت گرم میشد، بدون اینکه متوجه باشد آستین پوستین بسیار قیمتیش توی منقل افتاده و دارد میسوزد. غلام که ناظر صحنه بود با خون سردی رو کرد به آقای خود و با حوصله و آب و تاب گفت: «جناب آقا، آستین پوستین شما دارد در میان آتشهای مناقل، میسوزد.» و تا خواست این جمله را تمام کند کلی از آستین پوستین سوخت. آقا به آستین نگاه کرد و اوقاتش تلخ شد و گفت: «پس چرا زودتر خبر ندادی؟» غلام گفت: «اگر میگفتم، مرا کتک میزدی. مگر خودت نگفتی هیچ موقع با عجله حرف نزن؟» [تمثیل و مثل ، ج1،ص5]

اَحوَل یکی را دو بیند


روایت اول:


یکی شاگرد احول داشت، استاد / مگر شاگرد را جایی فرستاد
که ما را یک قرابه روغن آنجاست / بیاور زود، آن شاگرد برخاست
چون آنجا شد که گفت، او دیده بگماشت / قرابه چون دو دید، احول عجب داشت
برِ استاد آمد گفت: «ای پیر / قرابه من دو میبینم چه تدبیر؟»
زِ خشم استاد گفتش: «ای بد اختر / یکی بشکن دگر، یک را بیاور»
چو او در دیدن خود شک نمیدید / یکی بشکست و دیگر یک نمیدید
اگر چیزی همی بینی تو جز خویش / تو هم آن احول خویشی بیندیش
که هر چیزی که میبینی تو آنی / ولی چون در غلط مانی چه دانی؛

[اسرار نامه، ص99]

روایت دوم:

مردی بود جوانمرد پیشه و مهمان پذیر. وقتی، دوستی عزیز در خانه او نزول کرد به انواع اکرام و بزرگ داشتِ قدوم او پیش آمد. چون از تناول طعام بپرداختند، میزبان بر سبیل اعتذار از تعذر شراب حکایت کرد و با این همه از آنچه در این شبها با دوستان صرف کرده ایم شیشه ای صرف باقی است. اگر رغبتی هست تا ساعتی به مناولت آن تزجیه روزگار کنیم. مهمان گفت: «حکم تو راست» پس میزبان پسر را بفرمود که برو و آن شیشه را که در فلان جان نهاده است، برگیر و بیاور. پسر بیچاره به حول چشم و خیل عقل مبتلا بود. رفت و چون چشمش بر شیشه آمد، عکس آن در آینه کژ نمای بصرش به قصار دو حجم نمود به نزدیک پدر آمد و گفت: «شیشه دو است، کدام بیاورم؟» پدر دانست که حال چیست، اما از شرم روی مهمان عرق خجالتی بر پیشانی آورد. پسر را گفت: «از دوگانه یکی بشکن و یکی بیاور.» پسر به حکم پدر رفت و سنگی بر شیشه انداخت و بشکست و چون دیگری نیافت، خاسر و متحیّر باز آمد و حکایت حال بگفت. همان را معلوم گفت که آن خلل در بصر پسر بود نه در نظر پدر. [مرزبان نامه، باب چهارم، ص157]



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید