
02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اَردَم به اَردِت بیلم به ﮐ نت /اجل که رسید، گو به هندوستان باش
اَردَم به اَردِت بیلم به ﮐ نترندی طمع به پولی بست که در خورجین هم سفری ناشناس نشان کرده بود، و راهی میجست تا با او طرح رفاقت بریزد. پرسید: «برادر، اهل کجایی؟» گفت: «اردکون؛» رند از شادی به هوا جَست که: «شکر خدا که قوم و خویشی نزدیک یافتم و از تنهایی در آمدم!» پرسید: «چه نسبتی با من داری؟» گفت: «اردم به اردت، بیلم به ﮐ نت! از این نزدیکتر چه نسبتی؟»
[کتاب کوچه، ج2، ص207]
اجل که رسید، گو به هندوستان باش
روایت اول:
به روزگار سلیمان پیغمبر، روزی مردی در بازار، مرگ را دید که در او به تندی نظر میکند، وحشت زده به بارگاه سلیمان پناه برد و از او خواست تا باد را بفرماید که او را برداشته در دورترین نقطه خاک بر زمین بگذارد تا از مرگ در امان بماند. سلیمان که او را بدان گونه هراسان یافت باد را فرمود چنان کند که دلخواه اوست. و باد او را برداشته برد و در سرزمین هند بر زمین نهاد. و همان دم، مرگ که به انتظار او ایستاده بود پیش آمد و گفت: «ای مَرد، مُردن را آماده باش!» مرد که اکنون هراسش به حیرت مبدل شده بود پرسید: «چه شد که دیروز، هنگامی که مرا دیدی و آن گونه تند در من نظر کردی جان مرا نگرفتی؟» مرگ گفت: «ساعت مرگ تو امروز بود و من میدانستم که به فرمان حق میباید جان تو را در این لحظه در این نقطه بستانم. اما دیروز که تو را دیدم حیرت کردم که تو در آنجایی، و ندانستم چگونه میباید روز دیگر تو را در این سوی جهان بیابم و بی جان کنم! آن گاه که نگاه در تو کردم از سر حیرت بود!»
روایت دوم:
هنگامی که اسکندر از منجمان خواست تا ساعت مرگ او را تعیین کنند. یکی از دانایان چین حاضر بود، گفت: «ای شهریار جهان! تو دل در این مبند، که این علم، الا خدای عزوجل کس نداند. که من روزی در خدمت سلیمان علیه السلام نشسته بودم. ملک الموت علیه السلام به صورت آدمی به سلیمان آمده بود و ما ندانستیم که او ملک الموت است؛ به آخر کار از سلیمان باز پرسیدیم. و چون خواست بازگردد و برود، مردی پیر، در زیر تخت سلیمان نشسته بود. ملک الموت نیک در آن پیرمرد نگاه میکرد، چنانکه آن مرد پیر از وی پرسید. گفت: «یا نبی الله! این چه کس است؟» سلیمان گفت: «ملک الموت است.» پس آن پیرمرد گفت: «یا نبی الله! به حق آن خدای که این ملک و پادشاهی و نبوت به تو داده است که باد را بفرمای که مرا بگیرد و به زمین چین بَرد!» سلیمان باد را امر کرد تا آن پیرمرد را برگرفت و به زمین چین برد. پس ملک الموت علیه السلام روز دیگر به سلام سلیمان آمد تا احوال معلوم سلیمان کند. سلیمان علیه السلام از ملک الموت پرسید: «که دیروز نگرستن تو در آن مرد از چه بود؟» گفت: «خدای عزوجل مرا فرموده بود که جان این مرد امروز قبضه کنم در چین.» او را دیدم پیش تو نشسته. در وی نگاه کردم به تعجب که این مرد اینجا نشسته، هم امروز به چین، جان او چون قبض توان کرد که یک ساله مسافت بُود؟ و چون او درخواست کرد، باد را بفرمودی که او را برگفت و به چین بُرد، هم در ساعت آنجا جان وی قبض کردم!..» [اسکندر نامه ، ص287و288]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|