
02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
راه بزن، راه خدا هم ببین
راه بزن، راه خدا هم ببین
مردی بودی کارش همیشه دزدی و راهزنی بود، به این نوع مال بدست میآورد و خرج میکرد تا شبی با خود فکری کرد و ندامت با خود در دل آورد از آن عمل پشیمان گشت و گفت: «مرگ حق است آخر همه را بباید مرد و کار به آخرت بباید برد.»
چون روز شد، به خدمت شیخی رفت که کرد زاویه نشین و پرهیزکار بود و حال خود به او بازگفت.
شیخ او را به پند و موعظه از راهزنی توبه داد و مدتی به صلاح و عناف گذرانید و چون کسب و پیشه نداشت و هنری نمیدانست، وقتی پشیمان گشته عیالش بی برگ و نوا ماندند و سه روز در فاقه بودند که چیزی نخورند و عیالاتش بی طاقت گشتند، گفتند: «ای مرد الحال مردار به ما حلال گشته آدمی را سد رمق لازم است ما را چه باید کرد که دیگر صبر و تحمل نمانده، فکری در این باب باید بکنی.»
پس آن مرد پیش شیخ رفت و حال خود بازگفت و احوال فرزندان بیان کرد، شیخ فرمود: «کسب و کار که پدرت کرد به آن قیام نما.»
گفت: «یا شیخ، پدرم دزدی و راهزنی میکرد پس سرکار خود روم.»
شیخ گفت: «تو به خدا بازگشت کرده ای اگر تو دیگر عزم این کار میکنی باری از من یک مثل بشنو که راه بزن راه خدا هم ببین.»
مرد این را از شیخ شنید و به خانه خود رفت و با عیالات خود گفت: «غم مخورید که امشب بر سر کار خود میرم.»
فرزندان او شاد شدند و آن مرد آن شب از روی اخلاص مناجات میکرد که خدایا تو میدانی که کسب و پیشه ای ندارم حال من بر تو ظاهر است، اما رضای تو از دست ندهم.
چون روز شد ۀن مرد برخاست به میان همان عیاران رفت و حال بازگفت.
دزدان شاد شدند و چون آن مرد شجاع و زبردست بود او را عزت کردند و لباس عیاران پوشید.
ناگاه جاسوس ایشان خبر آورد که قافله عظیمی از هند میآید و مال بسیار همراه دارد.
عیاران گفتند: «قدم این مرد مبارک است.» آن مرد را پیشرو نموده او را اسب و یراق داده با پنجاه نفر دیگر جلوی قافله را گرفتند.
وقت شام قافله فرود آمد همه خسته و از راه رسیده خوابیدند چون پاسی از شب گذشت دور قافله را گرفتند، جنگ درگرفت و مردم قافله راه گریز نداشتند، جمعی کشته و جمعی را دستگیر کردند. سردار قافله باشی را با چند تن دیگر از تجار دست بسته نگاه داشتند و مال و اسباب را جمع کرده و آن چند تن را به دست بسته پیش مهترِ عیاران آورند. مهتر آن جوان را طلبید که شیخ نصیحت کرده بود و گفت: «ای جوان پدرت سردار ما بود و میگفت کسانی که را که اموالشان را دزدیده باشیم نباید زنده گذاشت که هزار مفسده به هم میرساند. که گفتنه اند: «سر بریده سخن نگوید پس این ده کس را به گوشه ای ببر گردن بزن بعد از آن بیا و از این مال اسباب حصّه ببر.»
جوان گفت: «من توبه کرده ام که بی مروتی و بیرحمی نکنم.»
سردار گفت: «اگر که از این مال حصّه میخواهی این است که با تو گفتم.»
لاعلاج برخاست و تیغ در دست گرفته آن ده کس را برداشت و پاره ای راه که رفت یک عیار دیگر با او رفیق شده آن ده کس را به کناری بردند آن عیار یکی را گردن زد و در چاه انداخت.
آن جوان تائب، را دل بسوخت و نصیحت شیخ را در آنجا به خاطر آورد. پس آن عیار یکی دیگر را پیش آورد که گردن بزند و با آن جوان گفت: «یکی را هم تو گردن بزن.»
بازارگانی را پیش آوردند بازرگان گفت: «ای بی رحم مرا به چه گناه میکشی؟»
جوانِ دزدِ تائب گفت: «بیا ای برادر اینها را از برای خدا آزاد کنیم تا سر خود را گرفته از گوشه ای به در روند.»
آن عیار بیرحم قبول نکرد، گفت: «جواب مهتر را چه بگوییم.»
گفت: «ای بیرحم فردا جواب خدا را در قیامت چه خواهی داد؟»
گفت: «قیامت را که دید؟» این بگفت و تیغ برکشید و بازرگان را گردن بزند.
آن جوان تائب پیش دستی کرده تیغی بر کمر آن عیار زد و آ را به دو نیمه کرد و گفت: «پیرِ من فرموده راه را بزن راه خدا هم ببین.»
اگر با این راهزنان برکار میباشم اما از جمله ایشان نیستم.
من شما را از برای رضای خدا آزاد کردم و اجر آنرا از خدا میخواهم و شما ده تن حواله من و عیار دیگر بودید که شما را گردن بزنیم و آن عیار یکی از کسان شما را گردن زد ومن او را در عوض کشتم و در این چاه انداختم و نه تن شما را از برای خدا آزاد کردم. این است حقیقت حال من ای خواجه چون هنوز تاریک است و تو مرد پیری خود را در گوشه ای بکش تا روز شود به هر طرف که خواهی برو و مرا دعا فراموش نکنید.»
آن مرد بازرگان گفت: «از برای رضای خدا نیکی کرده ای و نه کس را خلاص کرده مهر و شفقت ورزیدی و جان بخشی کردی، هرکه در حق کسی نیکی کند در حق خود کند و یکی را ده و ده را صد و صد را هزار بیابد، ما حق مروت تو را هرگز فراموش نکنیم و بدان که مرا خواجه فلان نام است در بصره و در فلان محله خانه دارم و مرا حق تعالی مال و نعمت بسیار داده، این چند تن که تو آزاد کرده ای همه در بصره خانمان و سامان دارند.
الحال بدان که در این کاروان خر سیاه مصری مال من هست که خیلی جَلد و تُند میباشد و پالان آن فلان رنگ است و فلان نشان دارد، ده هزار دینار زر سرخ و جواهر قیمتی که چند برابر با تمام مال این قافله ارزش دارد در خرطه سفیدی است که در میان پالان آن خر تعبیه شده، اگر تو را از آن مال حرام ندهند سعی کن تا آن خر را بچنگ آوری که مدتها تو را و فرزندان تو را بس باشد.»
پس ایشان راه بیراهه گرفتند به در رفتند.
آن جوان با تیغ برهنه پیشِ مهتر دزدان آمده و شمشیر را به زمین زد و اظهار ندامت کرد! امیر عیاران گفت: «سهل باشد حالا تو را از این مالها نصیب خواهیم داد.»
تا مال را قسمت کردند صبح شد آن جوان همان درازگوش را دید که در صحرا میچرد گفت: «ای امیر آن درازگوش را بمن بدهید که برای پسرم سوغات برم؟» گفت: «بسیار خوب برو بگیر و سوار شو.»
زودتر از هرکدام قسمت خود را برداشته بروید، همه رفتند.
جوان وضو گرفته نماز صبح بجای آورد و شکر خدا کرد و خر را با حصه مالی که به او داده بودند برداشته به خر سوار و با مطلب و مقصود به منزل خود رسید، عیالاتش همه شاد شدند، جوان پالان خر را به درون خانه برده و بشکافت در آن خریطه زر و جواهر قیمتی چندی دید؛ گفت: «در مثلها گویند سوداگر دزدِ مال خود است. اینجا معلوم شد!»
و چون دید قیمت جواهر و زر سرخ مبلغ کلّی میشود با خود گفت: «این مال و زر مرا حلال نخواهد بود باید این امانت را در بصره پیش بازرگان برد و هرچه او باد دست خود و رضای خود به من بدهد مرا حلال خواهد بود.»
پس هیچ تصرف نکرد و همچنان در پالان پنهان نمود و بر خر سوار شد و راه بصره پیش گرفت.
چون به بصره رسید نام و نشان بازرگان پرسید و نزد او رفت. چون تاجر او را دید در بغل گرفته ببوسید و او را به درون خانه برد و حال یکدیگر معلوم کردند. جوان گفت: «امانتی شما را آوردم!» بازرگان گفت: «جان و همه مال من بر تو حلال و من زنده کرده توام و حرفی که گفتم از گفته خود برنگردم.»
پس بازرگان چند روزی ار را مهمانی کرده و از آن زر و جواهر هیچ تصرف ننمود و گفت: «بر تو حلال و برو تصرف کن.»
جوان بر همان درازگوش سوار شد و روانه خانه خود گردید و با کمال خوشحالی به سوی اهل و عیال خود آمد. [جامع التمثیل ، ص193]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|