از بچگي، همانوقت كه آخوند سرخان ه براي او و برادرش ميامد ميرزا حسينعلي استعداد و قابليت مخصوصي در
فراگرفتن ادبيات و اشعار متصوفين و فلسفة آنها آشكار ميكرد، حتي به سبك صوفيان شعر ميساخت . معلم آنها
شيخ عبدالله كه خودش را از جرگة صوفيان ميدانست توجه مخصوصي نسبت به تلميذ خودش آشكار ميكرد،
افكار صوفيان باو تلقين مينمود و از شرح حالات عرفا و متصوفين براي او نقل ميكرد . بخصوص از علو مقام
« اناالحق » منصور حلاج براي او حكايت كرده بود كه منصور از مقام رياضت نفس بجائي رسيده بود كه بالاي دار
ميگفت: اين حكايت در فكر جوان ميرزا حسينعلي خيلي شاعرانه بود . و بالاخره يكروز شيخ عبدالله باو ا ظهار كرد
اين فكر هميشه «. با آن مايه كه در تو ميبينم هر گاه پيروي اهل طريقت را بكني بمراتب عاليه خواهي رسيد »:
كه
بياد ميرزا حسينعلي بود، در مغز او نشو و نما كرده و ريشه دوانيده بود و هميشه آرزو ميكرد كه موقع مناسبي
بدست آورده، مشغول رياضت و كار بشود. بعد هم او و برادرش وارد مدرسة دارالفنون شدند، در آنجا هم ميرزا
حسينعلي در قسمت عربي و ادبي خيلي قوي شد . برادر كوچكش با افكار او همراه نبود، او را مسخره ميكرد و
مي گفت: اين خيالات بجز اينكه در زندگي انسانرا عقب بيندازد و جواني را بيخود از دست بدهد فايدة ديگري ندارد.
ولي ميرزا حسينعلي توي دلش بحرفهاي او ميخنديد، فكر او را مادي و كوچك ميپنداشت و برعكس در تصميم
خودش بيشتر لجوج ميشد و بواسطه همين اختلاف نظر، بعد از مرگ پدرش از هم جدا شدند . چيزيكه دوباره فكر
او را قوت داد اين بود كه در م سافرت اخيرش به كرمان به درويشي برخورد كه پس از مصاحباتي حرف ميرزا
عبدالله معلمشان را تاييد كرد و باو وعده داد هر گاه در تصوف كار بكند و بخودش رياضت بدهد ب ه مدارج عاليه
خواهد رسيد . اين شد كه پنج سال بود ميرزا حسينعلي كنج انزوا گزيده و در را بروي خويش و آشنا بسته، مجرد
زندگي مينمود و پس از فراغت از معلمي قسمت عمدة كار و رياضت او در خان هاش شروع ميشد.
خانة او كوچك و پاكيزه بود مثل تخم مرغ. يك ننه آشپز پير و يك خانه شاگرد داشت . از در كه وارد ميشد
لباسش را با احتياط در ميآورد، به چوب رختي آويزان ميكرد، لبادة خاك ستري رنگي ميپوشيد و در كتابخانه اش
ميرفت. براي كتابخانه اش بزرگترين اطاق خانه را اختصاص داده بود . گوشة آن پهلوي پنجره يك دشك سفيد
افتاده بود، رويش دو متكا، جلو آن يك ميز كوتاه، روي آن چند جلد كتاب، با يك بسته كاغذ و قلم و دوات گذاشته
شده بود . كتابهاي روي م يز جلد هايش كار كرده بود و باقي كتابها بدون قفسه بندي در طاقچه هاي اطاق روي هم
چيده شده بود.
موضوع اين كتابها عرفان و فلسفة قديم و تصوف بود، تنها تفريح و سرگرمي او خواندن همين كتابها بود، كه تا
نصف شب جلو چراغ نفتي پشت ميز آنها را زير و رو ميكرد و ميخواند . پيش خودش تفسير ميكرد و آنچه كه
بنظرش مشكل يا مشكوك ميامد خارج نويس مينمود تا بعد با شيخ ابوالفضل سر هر كدام مباحثه بكند . نه اينكه
ميرزاحسينعلي از دانستن معني آنها عاجز بود، بلكه او بسياري از عوالم روحي و فلسفي را طي كرده بود و خيلي
بهتر از شيخ ابوالفضل به افكار موشكاف و به نكات خيلي دقيق بعضي اشعار صوفيان پي ميبرد، آنها را در
خودش حس مي كرد و يك دنياي ماوراء دنياي مادي در فكر خودش ايجاد كرده بود و همين سبب خودپسندي او
شده بود چون او خودش را برتر از ساير مردم ميدانست و باين برتري خود اطمينان كامل داشت.
ميرزا حسينعلي ميدانست كه يك سر و رمزي در دنيا وجود دارد كه صوفيان بزرگ به آن پي برد هاند و اين مطلب
هم براي او آشكار بود كه براي شروع محتاج مرشد است يا كسي كه او را راهنمائي بكند، همانطوريكه شيخ
چون سالك را در بدايت حال خاطر در تفرق ه است، بايد صورت پير را در نظر بگيرد كه » عبدالله باو گفته بود كه
اين شد كه پس از جستجوي زياد شيخ ابوالفضل را پيدا كرد، اگرچه موافق سليقة او نبود «. جمعيت خاطر بهمرسد
و بجز حكم دادن چيز ديگري نميدانست و بهر مطلب مشكلي كه برميخورد مثل اينكه با بچه رفتار بكنند، مي گفت
هنوز زود است بعد شرح خواهيم داد و بالاخره شيخ ابوالفضل تنها چيزيكه باو توصيه كرد كشتن نفس بود،
اينكار را مقدم بر همه ميدانست . يعني بوسيلة رياضت بر نفس اماره غلبه كند، و شرح مبسوطي خطابه مانند پر از
احاديث و اشعار كه در مقام كشتن نفس حاضر كرده بود براي او خواند . از آن جمله
اين حديث كه « دشمن ترين دشمن تو خود تست كه در درون تست »
چنانكه اوحدي گويد . « . هر كه او نفس كشت غازي بود » : .