موضوع: صادق هدايت
نمایش پست تنها
  #39  
قدیمی 02-17-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض مردي كه نفسش را كشت

ميرزا حسينعلي ميدانست كه هر گاه بلغزد همة زحماتش بباد مي رود، ازين رو به رياضت و شكنجه تنش ميافزود.

ولي هر چه بيشتر خودش را آزار ميكرد، ديو شهوت بيشتر او را ش كنجه مينمود، تا اينكه تصميم گرفت برود
پيش يگانه رفيق و پير مرشدش آ شيخ ابوالفضل و شرح وقايع را براي او نقل بكند و دستور كلي از او بگيرد.
همانروز كه اين خيال برايش آمد نزديك غروب بود، لباسش را عوض كرد، دگمه هاي سرداريش را مرتب انداخت
و با گامهاي شمرده بسوي خانه مرشد روانه شد . وقتيكه رسيد ديد مردي بحال عصباني در خانة او ايستاده
فرياد مي كشيد و موهاي سرش را ميكند و بلند بلند ميگفت:

به آشيخ بگو، فردا ميبرمت عدليه، آنجا بمن جواب بدهي، دختر مرا برا خدمتكاري بردي و هزار بلا سرش »
آوردي، ناخوشش كردي، پولش را هم بالا كشيدي، يا بايد صيغه اش بكني يا شكمت را پاره مي كنم. آبروي چندين
« … و چند سال هام بباد رفت
ميرزا حسينعلي ديگر نتوانست طاقت بياورد، جلو رفت و آهسته گفت:

« . برادر، شما اشتباه كرديد. اينجا خانة شيخ ابوالفضل است »

همان بي همه چيز را مي گويم، همان آشيخ خدا ن اشناس را مي گويم. من ميدانم خانه هست، اما قايم شده، جرات »
« ! دارد بيايد بيرون آشي برايش بپزم كه رويش يكوجب روغن باشد، آخر فردا همديگر را م يبينيم
ميرزا حسينعلي چون ديد قضيه جدي است خودش را كنار كشيد و آهسته دور شد، ولي همين حرفها كافي بود
كه او را بيدار بكن د. آيا راست بود؟!

آيا اشتباه نكرده؟ شيخ ابوالفضل كه باو كشتن نفس را قبل از همه چيز
توصيه مي كرد، آيا خودش نتوانسته درين مجاهده فايق بشود؟ آيا خود او لغزيده و يا او را اسباب دست خودش
كرده و گول زده است؟ دانستن اين مطلب براي او خيلي مهم بود . اگر راست است، آي ا همة صوفيان همينطور
بوده اند و چيزهائي مي گفتند كه خودشان باور نداشته اند و يا اينكار به مرشد او اختصاص دارد و ميان پيغمبران
او جرجيس را پيدا كرده؟ آيا در اينصورت مي تواند برود و همه شكنجه هاي روحي و همة بدبختيهاي خودش را
براي شيخ ابوالفضل نقل بكند، و همي ن آخوند چند جمله عربي بگويد، يك دستوري سخت تر بدهد و توي دلش باو
بخندد؟ نه، بايد همين امشب اين سر را روشن بكند . مدتي در خيابا نهاي خلوت ديوانه وار گشت زد . بعد داخل
جمعيت شد، بدون اينكه بچيزي فكر بكند، ميان همين جمعيتي كه پست ميشمرد و مادي ميدانست آهسته راه

مي رفت. زندگي مادي و معمولي آنها را در خودش حس مي كرد و ميل داشت كه مدتها مابين آنها راه برود، ولي
دوباره مثل اينكه تصميم ناگهاني گرفت بطرف خانه شيخ ابوالفضل برگشت . ايندفعه ديگر كسي آنجا نبود . در زد
و بزني كه پشت در آمد، اسم خودش را گفت، مدتي طول كشيد تا در را بروي او باز كردند. وارد اطاق كه شد ديد
شيخ ابوالفضل با چشمهاي لوچ، صورت آبله رو و ريش حنائي مثل مرباي آلو روي گليم نشسته، تسبيح
مي گرداند و چند جلد كتاب پهلويش باز بود . همينكه او را ديد نيم خيز بلند شد و گفت ياالله و سينه اش را صاف
كرد. جلو او يك دستمال باز بود، در آن قدري نان خشك شده و يك پياز بود. رو كرد باو گفت:
« ! بفرمائيد جلو، يكشب را هم با فقرا شام بخوريد »

« … نه، خيلي متشكرم… ببخشيد اگر اسباب زحمت شدم. ازين نزديكي مي گذشتم فقط آمدم »
« . خير، چه فرمايشاتي. خانه متعلق بخودتان است
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید