موضوع: صادق هدايت
نمایش پست تنها
  #40  
قدیمی 02-17-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ميرزا حسينعلي خواست چيزي بگويد، ولي در همين وقت صداي داد و غوغا بلند شد و گرب هاي ميان اطاق پريد كه
يك كباب پخته بدهنش گرفته بود و زني دنبال آن پيشت پيشت مي كرد. ميرزا حسينعلي ديد كه شيخ ابوالفضل
يكمرتبه عبايش را انداخت، با پيراهن و زيرشلواري دست كرد چماقي را از گوشة اط اق برداشت مانند ديوانه ها
دنبال گربه دويد . ميرزا حسينعلي ازين پيش آمد حرفش را فراموش كرد و بجاي خودش خشكش زده بود . تا اينكه
بعد از يكربع شيخ با صورت برافروخته نفس زنان وارد اطاق شد و گفت:
« . ميدانيد، گربه از هفتصد دينار كه بيشتر ضرر بزند، شرعًا كشتنش واجب است »
ميرزا حسينعلي ديگر برايش شكي باقي نماند كه اين شخص يكنفر آدم خيلي معمولي است و آنچه كه آن مرد در
خانه اش باو نسبت ميداد كام ً لا راست است. بلند شد و گفت:

« . ببخشيد، اگر مزاحم شدم… با اجازه شما مرخص ميشوم »

شيخ ابوالفضل تا در اطاق از او مشايعت كرد . همينكه در كوچه رسيد، نفس راحتي كشيد. حالا ديگر برايش مسلم
بود، حريف خودش را ميشناخت و فهميد كه همة اين دم و دستگاه و دوز و كلك هاي شيخ براي خاطر او بوده،
كبك ميخورده، آنوقت بشيوة عمر روبروي خودش در سفره نان خشك و پنير كفك زده و يا پياز خشكيده
مي گذاشته، تا مرد م را گول بزند . باو دستور مي دهد كه روزي يك بادام بخورد . خودش خدمتكار خانه را آبستن
مي كند و با آب و تاب اين شعر عطار را برايش ميخواند:

از طعام بد بپرهيز اي پسر، »
همچو دد كم باش خونريز اي پسر،
نفس را از روزه اندر بند دار،
مرد را از لقمه اي خرسند دار،
روزه اي ميدار چون مردان مرد،
نفس خود را از همه ميدار فرد،
ني همين از اكل او را باز دار،
« … بلكه نگذارش بفكر هيچكار

هوا تاريك بود . ميرزا حسينعلي دوباره داخل مردم شد، مانند بچه اي كه در جمعيت گم بشود، مدتي بدون اراده
در كوچه هاي شلوغ و غبار آلود راه رفت . جلو روشن ائي چراغ صورتها را نگاه مي كرد، همة اين صورتها گرفته و
غمگين بود . سر او تهي و عقده اي در دل داشت كه بزرگ شده بود، اين مردمي كه بنظر او پست بودند پايبند شكم
و شهوت خودشان بودند و پول جمع مي كردند حالا آنها را از خودش عاقل تر و بزرگتر ميدانست و آرزو مي كرد
كه بجاي يكي از آنها باشد . ولي با خودش مي گفت: كه ميداند؟ شايد بدبخ تتر از او هم ميان آنها باشد . آيا او

ميتوانست بظاهر حكم بكند؟ آيا گداي سر گذر با يكقران خوشبخت تر از ثروتمن د ترين اشخاص نميشد؟ در
صورتيكه تمام پولهاي دنيا نميتوانيست از دردهاي دروني ميرزا حسينعلي چيزي بكاهد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید