مـشک بـرداشت که سیـراب کـند دریـا را
رفـت تـا تـشنـگی اش آب کـند دریـا را
آب روشن شد و عکـس قـمر افتاد در آب
مـاه می خواست که مهتاب کند دریا را
تـشنه می خواست ببیند لـب او را دریا
پـس ننـوشید که سیراب کند دریـا را
کـوفه شد علـقمه٬ شق القـمری دیگر دیـد
ماه افتـاد که مـحراب کند دریا را
تـا خجـالت بـکشد سرخ شود چـهره آب
زخـم می خورد که خونـاب کند دریـا را
نـاگـهان موج برآمد که رسید اقیـانوس
تـا در آغـوش خـودش خواب کـند دریـا را
آب٬ مهـریه گــُـل بـود والا خـورشید
در تـوان داشت که مرداب کند دریـا را
|