نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آب هکماوار برای من ساخته است/سبوس برو سگ را بیاور


آب هکماوار برای من ساخته است

سابق که وسایل نقلیه مثل امروز نبود.
زنان تبریز برای استحمام در آب حمام هکماوار که از محلات دوردست تبریز است، پای پیاده به راه می افتادند و عصری نیز پای پیاده به منزل مراجعت میکردند.
در نتیجه آن روز با اشتهای کامل غذا میخوردند و شب آتی را نیز در اثر خستگی میخوابیدند و این دو معجزه را از برکت آب حمام هکماوار دانسته و به همدیگر که میرسیدند میگفتند: «آب هکماوار برای من ساخته است.»

[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ی، ص270]


سبوس برو سگ را بیاور


در روزگار قدیم مرد و زنی زندگی میکرد که بچه دار نمیشوند. روزی مرد بدون خبر زن خود را در بیابان رها کرده و به شهری دور افتاده میرود.
زن بیچاره بدون نان آور در خانه میماند و مدتی را با فروش اثاث خانه و مدتی را با کار کردن در خانه این و آن روزگار میگذارند. روزی از خانه خود بیرون میآید.
زن همسایه را میبیند که چادر سر کرده و دارد میرود.
از آن زن میپرسد که: «کجا داری میروی؟»
زن جواب میدهد: «میخواهم پیش فالگیر ده دیگر بوم.»
میگوید: «بده فالگیر فال من را هم ببیند و بگوید که این شوهر من کی برخواهد گشت.»
زن همسایه به او قول میدهد و به راه میافتد.
بعد از اینکه به ده میرسد نزد فالگیر میرود و دعا از فالگیر میگرد و روانه آبادی خود میگردد.
وقتی از دروازه وارد میشود به یادش میآید که به زن همسایه قول داده است که از فالگیر برای او هم دعایی بگیرد.
در نزدیکی دروازه آسیابی بوده، وارد آنجا میشود و کمی سبوس از آنجا برمیدارد و گوشه دستمالش میبندد.
وقتی به خانه میرسد میبیند که زن همسایه منتظرش است.
زن بیچاره وقتی او را میبیند میپرسد: «برای من هم دعا گرفتی؟»
زن سبوس را به او میدهد و میگوید: «صبح موقع اذان بلند شو و به پشت بام برو و سبوس را باد بده و بگو: «سبوس برو سگ را بیاور.»
زن همین کارها را میکند.
شب بعد، نیمه شب بود که زن به صدای در از خواب بیدار میشود.
وقتی در را باز میکند، میبیند شوهرش است.
زن از دیدن او تعجب میکند و میپرسد: «چطور شد بعد از چند سال یاد خانه و زندگی افتادی؟»
مرد میگوید: «امروز صبح زود مثل این که مرا کسی از خواب بیدار کرد و من یک مرتبه به یاد تو و خانه افتادم و آنقدر آرام و قرار از من سلب شد که بلافاصله پاشدم و روانه خانه شدم.»
خوشحال میشود و دعا به جان دعانویس میکند.


[تمثیل و مثل ، ج2، ص132]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید