
02-20-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جاروبند دوبند چه قرب و .../حالا شد پانصد دینار
جاروبند دوبند چه قرب و منزلت دارد تا چه رسد به شما
نجاری با تیشه و ابزار نجاری حروف و کلمات سی جزء قرآن را تراشید و یک جلد قرآن درست کرد و به حضور حاکم برد.
حاکم با نظر ناچیز به آن نگاه کرد و ارزشی برای آن قائل نشد. نجار افسرده و مایوس بیرون رفت.
حوصله اش تنگ آمد و کنار دیواری دست به بغل گرفت و نشست.
از آن طرف مرد جاروبندی پیش آمد و گفت: «ای رفیق، چرا غمگین نشسته ای؟»
نجار ماجرا را به او گفت.
مرد جاروبند گفت: «ای بابا، من جاروبند، دوبندم چه قرب و منزلت دارم تا چه رسد به شما؟»
نجار بیشتر اوقاتش تلخ شد و با تیشه زد یک طرف ریش جاروبند را تراشید و به زمین ریخت. جاروبند حرصش درآمد، با هم گلاویز شدند.
داروغه رسید و هر دو را نزد حاکم برد.
جاروبند عرض کرد: «این مرد با تیشه زده یک طرف ریش مرا به زمین ریخته.»
حاکم به نجار گفت: «چرا و چطور ریش این مرد را به زمین ریختی؟»
نجار شرح واقعه را آنچنانکه بود به عرض حاکم رسانید.
حاکم باور نکرد. گمان کرد قضیه را با هم ساخته اند. گفت: «دروغ میگویی. اگر حقیقت دارد، در حضور من آن طرف ریشش را نیز با تیشه بتراش.»
نجار بلند شد و با تیشه زد طرف دیگر ریش جاروبند را جابجا تراشید. هنر نجار مورد تقدیر حاکم قرار گرفت و جایزه هنگفتی به نجار و جاروبند دارد. [تمثیل و مثل، ج2، ص83]
حالا شد پانصد دینار
شاه عباس از دلقکش خواست چیزی درخواست کند.
دلقک گفت: «دستور بده هر حلوا فروش سالی صد دینار به من بدهد.»
شاه گفت: «از بزرگان درخواست بزرگ میکنند.»
گفت: «هرکه نامش عبدالله است هم صد دینار بدهد.»
باز نپسندید. گفت: «هرکس دو زن دارد هم صد دینار بدهد.» همچنان تا هر کچل و غُر هم هریک صد دینار بدهند.
حکمش را گرفتند و به راه افتاد. به دوره گردی رسید که حلوا میفروخت، طبق حکم مطالبه نمود.
حلوا فروش امتناع کرد و کارشان به بگو مگو انجامید. یکی از راه رسید و از حلوا فروش پرسید: «مشهدی عبدالله چه خبر است!» دلقک گفت: «اسمت هم عبدالله درآمد، شد دویست دینار.» حرفشان بالا گرفت. دیگری رسید گفت: «چه از این بینوا میخواهی که باید دو خانوار را نان بدهد!»
گفت: «دو زن هم داری، شد سیصد دینار.»
گلاویز شدند، کلاه حلوا فروش افتاد، سرش کچل بود. گفت: «شد چهارصد دینار.»
یکی وسط افتاد و گفت: «لگد نپران به تخمش میخورد، غُر است.»
گفت: «حالا شد پانصد دینار!»
[قند و نمک، ص
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|