نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض سبوس برو سگ را بیاور/سخنی که اثبات آن عمر یک ساله ....



سبوس برو سگ را بیاور



در روزگار قدیم مرد و زنی زندگی میکرد که بچه دار نمیشوند. روزی مرد بدون خبر زن خود را در بیابان رها کرده و به شهری دور افتاده میرود. زن بیچاره بدون نان آور در خانه میماند و مدتی را با فروش اثاث خانه و مدتی را با کار کردن در خانه این و آن روزگار میگذارند. روزی از خانه خود بیرون میآید. زن همسایه را میبیند که چادر سر کرده و دارد میرود. از آن زن میپرسد که: «کجا داری میروی؟» زن جواب میدهد: «میخواهم پیش فالگیر ده دیگر بوم.» میگوید: «بده فالگیر فال من را هم ببیند و بگوید که این شوهر من کی برخواهد گشت.» زن همسایه به او قول میدهد و به راه میافتد.
بعد از اینکه به ده میرسد نزد فالگیر میرود و دعا از فالگیر میگرد و روانه آبادی خود میگردد. وقتی از دروازه وارد میشود به یادش میآید که به زن همسایه قول داده است که از فالگیر برای او هم دعایی بگیرد. در نزدیکی دروازه آسیابی بوده، وارد آنجا میشود و کمی سبوس از آنجا برمیدارد و گوشه دستمالش میبندد. وقتی به خانه میرسد میبیند که زن همسایه منتظرش است. زن بیچاره وقتی او را میبیند میپرسد: «برای من هم دعا گرفتی؟» زن سبوس را به او میدهد و میگوید: «صبح موقع اذان بلند شو و به پشت بام برو و سبوس را باد بده و بگو: «سبوس برو سگ را بیاور.» زن همین کارها را میکند. شب بعد، نیمه شب بود که زن به صدای در از خواب بیدار میشود. وقتی در را باز میکند، میبیند شوهرش است. زن از دیدن او تعجب میکند و میپرسد: «چطور شد بعد از چند سال یاد خانه و زندگی افتادی؟» مرد میگوید: «امروز صبح زود مثل این که مرا کسی از خواب بیدار کرد و من یک مرتبه به یاد تو و خانه افتادم و آنقدر آرام و قرار از من سلب شد که بلافاصله پاشدم و روانه خانه شدم.» خوشحال میشود و دعا به جان دعانویس میکند.

[تمثیل و مثل ، ج2، ص132]

سخنی که اثبات آن عمر یک ساله صرف باید کرد ناگفته اولی تر

رای هند را ندیمی هنرور بود. روزی در میان حکایات از نوادر و اعاجیب بر زبان او گذشت که من مرغی دیده ام آتشخوار، که سنگ تافته و آهن گداخته فرو خوردی! ندمای مجلس و جلسای حضرت، جمله بر این حدیث انکار کردند و همه به تکذیب او زبان گشادند. هرچند به براهین عقل و علم جواز این معنی مینمود، سود نمیداشت و چون حوالت به خاصیت میکرد که از سر خواص و طبایع در جواهر و حیوانات مستودع، آفریدگار است، جز واهب صبور و خالق مواد کس نداد. از این تفریرات هیچ مفید نمیآمد، با خود اندیشه کرد که حجاب این شبهت از پیش دیده افهام، این قوم جز به مشاهده حس بر نتوان گرفت. همان زمان از مجلس شاه بیرون رفت و روی به صوبِ بغداد نهاد و مدتی دراز منازل و مراحل مینوشت و مخاوف و مهالک میسپرد، تا آن جایگاه رسید و شتر مرغی چند بدست آورد و در کشتی مستصحب، خویش گردانید و سوی کشور هندوستان شد و توفیق سعادت رفیق راه او آمد تا در ضمان سلامت به نزدیک درگاه شاه آمد. شاه از آمدن او خبر یافت، فرمود تا حاضر آمد. چون به خدمت پیوست، رسم دعا و ثنا را اقامت کرد. رای هند پرسید: «چندین گاه سبب غیبت چه بوده است؟» گفت: «فلان روز در حضرت حکایتی بگفتم که مرغی آتشخوار دیده ام.» مصدق نداشتند و از استبداعی بلیغ رفت. نخواستم که من مهذارِ، گزاف گویی و مکثار، بادپیمای باشم و نام من در جمله یافته گویان دروغ باف ترفند تراش برآید، برخاستم و به بغداد رفتم تا به بدرقه اقبال شاه و مدد همم، او به مقصد رسیدم و با مقصود باز آمدم و اینک مرغی چند آتشخوار آوردم، تا آنچه از من به خبر شنیدند به عیان ببینند و نقشی که در آینه عقل ایشان مرتسّم نمیشد، از تخته حسِّ بَصَر برخوانند. رای گفت: «مرد که به پیرایه خود و سرمایه دانش آراسته بود، جز راست نگوید، لیکن سختی که اثبات آن عمر یک ساله صرف باید کرد ناگفته اولی تر.»

[مرزبان نامه، ص344]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید