آدمی مثل هیچكس
مهدی محمدی
از همه چیز به سادگی می گذشت. آدم آرامی بود. كمتر حرف میزد. هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. نه میخندید و نه گریه میكرد. هیچ كس ندیده بود از دیدن چیزی تعجب كند یا اخم كند یا بترسد. هیچ نشانی از آدم بودن نداشت. انگار آدم آهنی بود. یك آدم آدهنی با پوست انسان كه نفس میكشد؛ میخورد، میخوابد و... همین. هیچ چیز برایش اهمیت نداشت حتا حقوقی كه میگرفت، هیچ وقت از هیچ چیز نمیپرسید، اگر چیزی گیرش میآمد میخورد اگر گیر نمیآورد نمیخورد. اگر تاكسی بود سوار میشد اگر نبود پیاده میرفت. اگر وقتی نیاز به دستشویی پیدا میكرد میرفت اگر پیدا نمیكرد نمیرفت و تحمل میكرد. تحملاش بسیار بالا بود. تمام فصل سال یك لاقبا بود. با یك تا پیراهن زندگی میكرد، نه سردش میشد، نه گرماش میشد. حتا مریض هم نمیشد، چشم و دل سیر بود اما نه یك چشم و دل سیر معمولی. هیچ چیزش به آدمیزاد شبیه نبود جز قیافهاش. در زندگی نه عاشق شده بود و نه شكست عشقی خورده بود. هیچ وقت در عمرش روزنامه نخوانده بود و تلویزیون ندیده بود. رادیو را فقط دیده بود اما نشنیده بود. فرق میان اتوبوس و مترو را نمیدانست همان طور كه نمیدانست فرق میان مجلس اعیان و عوام چیست و كشوری كه نخست وزیر مقتدری دارد ملكه میخواهد چه كار؟ زنی به نام تاچر را نمیشناخت و از دوران ویكتوریایی چیزی نمیدانست. در می سال 1968 چنان بیتفاوت در خیابان میرفت كه دانشجویان معترض فكر میكردند از جان گذشته است، چون از میان گارد سلطنتی كه خیابان را بسته بود میگذشت و به خانهاش میرفت. فرق بین گارد سلطنتی و خدمتكاران رستوارنهای سنتی را نمیدانست. نمی فهمید مردم برای چه چیزی به خیابانها میآیند. از دیدن مردم تعجب نمیكرد، نه دعوای بین طرفداران آرسنال و لیورپول برایش جالب بود و نه راهپیمایی مسالتآمیز جوانان لندنی. هیچ وقت رای نداده بود. نمیدانست رای دادن یعنی چه و چه قدر برای چه چیزی لازم است. پایش را از حومهی لندن بیرون نگذاشته بود. حتا زیر بمب باران ارتش نازی هم از حومهی لندن بیرون نرفت. بمبها برایش اهمیت نداشت. جنگ را نمیفهمید. جنگ هم او را نمیفهمید. هیچ وقت در سیاست دخالت نمیكرد و برایش مهم نبود كدام حزب دارد مال مردم را میخورد. مال مردم خور نبود. برایش اهمیت نداشت كه كسی گدایی بكند یا كسی از فقر به سمت فحشا برود. برایش مهم نبود كشورش جنگ با عراق را آغاز كرده است. افكار عمومی را نمیفهمید و معنی این كه هر كس میتواند آرام اعتراض كند را نمیدانست. كلا نمیدانست میشود اعتراض كرد. آدم معترضی نبود، برایش اهمیتی نداشت كسی اعتراض كند یا نكند، هیچ كس، حتا خودش. او آدمی بود این طوری. آدمی كه لندنیها همه آرزو میكردند كاش مثل او بودند. آدمی كه هیچ چیز را مهم نمیدانست.