دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من
گفتم صلای ماجرا ما را نمیپرسی چرا
گفتا که پرسشهای ما بیرون ز گوش است و دهن
گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل
گفت از اشارتهای دل هم جان بسوزد هم بدن
گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر
سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن
مولانا
__________________
There's a fire starting in my heart Reaching a fever pitch and It's bringing me out the dark Finally I can see you crystal clear
|