در اين دنياي نامردي سياهي و بدي ، سردي در اين گردونه آشفته که پاکي و صفا خفته همه مخلوق بي وجدان دو رنگ و جاهل و نا دان به فکر خوردن و خفتن نه پاس و شکر او گفتن در اين بازار خوف اور ندارم هم ره و ياور شدم حيران و سرگردان ندارد اي خدا پايان ؟ چرا پس اين تن خسته به اين بازار ، دل بسته چرا پس جان بي وجدان نميگيرد کمي سامان مدام اين را به دل گويم ولي پاسخ نميجويم اگر خواهي نشي رسوا بشو هم رنگ اين دنيا ولي افسوس کاره جان ندارد لحظه اي پايان شو مغلوب عقل اخر در اين جنگ دل و داور کند در قعر اين مرداب مرا اخر دلم در خواب خدايا از تو ميخواهم نبيند دل که در خوابم مرا بر حال خود دادار برای لحظه ای نگذار
ویرایش توسط ئاسو : 03-02-2010 در ساعت 04:58 PM
|