و صدای سردو یخ زده...که در سکوت پایان جملاتت گم می شود و قلب زخم خورده ...
حتی صدای در هم شکستنش را می شنوم آنگاه که تصور می کنم تو...او...
در دستی که پیاپی به آن چنگ می زند و دردی که سراسر وجودم را فرا می گیرد...
و قاه قاه دیگران و هق هق گریه های من به تیر می کشد روح پاره پاره ام را...
کاش می دانستی که چه زجری می کشم وقتی به نبودنت می اندیشم ...چه زجری می کشم آنگاه که از پس خنده ها و بوسه های شبانه ات دور شدن تدریجی ات را نظاره می کنم!
سهم من نبود آنچه از آن تو بود...
شایسته ندانستی روح کودکانه ام مهمان کالبد سبزت گردد...
هر از گاهی نگاهم گم می شود در کوچه پس کوچه های آشناییمان...
نرم نرمک با قدمت هایت به سراچه ذهن کودکانه ام قدم گذاشتی و شب هایم را به صبح بدل کردی...
عطر خاطرات شیرینت مسحورم می کند. مست می شوم از بوی خوش لحظه های با تو بودن...
گرمای دستانت هنوز هم آرامش بخش شبهای زمستانی ام است...
چه حقیرانه در پستوی ذهنت گم شدم !چنان خاک گرفته ام گوی هزار سال است که در پس خاطراتت مدفون شده ام...
و چقدر زود طفل کوچک عشقم به پیری گرایید...
و چقدر زود پایان یک ابتدا فرارسید...
n.kalhori( Asterah)
11/12/88